میدان جنگ، عرصه آزمایش و سنگ محکی معتبر برای بازشناختن مردان مرد بود و جلوه گاه پایمردی دلیرمردانی که پای در رکاب رزم نهادند تا پوزه مهاجم را به خاک بمالند، تا دیگر بیگانه ای جسارت آن را نیابد که به جان و مال و ناموس این سرزمین اهورایی گوشه چشم داشته باشد، تا نسلهای بعد به خود ببالند که میراث دار چنین رادمردانی هستند. در این میان اما، دفاع 34 روزه از خرمشهر کاری بود کارستان و دریغ که بسیاری از خالقان این حماسه گمنام مانده اند. دلاورانی از میان خیل مدافعان خرمشهر نامشان به میان آمد و «ممد نبودی» برایشان سرودند و کسان بسیار دیگری ناشناس ماندند.
ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده گروهی از همین قهرمانان کمتر شناخته شده است. سی و چهار روز او و یارانش در کنار دیگر مدافعان خرمشهر، تهاجم عراقیها را در هم شکستند. کوچه کوچه شهر شخم زده شد زیر شنی تانک ها، تا اینها قدم به قدم و به حکم ضرورت و دستور، عقب بنشینند؛ وگرنه محال بود که تکاور بماند و خرمشهر نماند.
دفاع از خرمشهر به روایت ناخدا هوشنگ صمدی
ناخدا هوشنگ صمدی یکی از قهرمانان ملی ارتش در دوران مقاومت 34 روزه خرمشهر است؛ افسری شجاع، دلیر، با کفایت و بسیار ایراندوست که به فرماندهی او، تکاوران، نیروهای مردمی و سپاه پاسداران با ایثار خون و جان خود موفق شدند ارتش عراق را هفتهها در خرمشهر زمینگیر کنند و ضربات و تلفات سنگینی بر تجهیزات و نفرات متجاوزان به آب و خاک ایران زمین وارد کنند.
ناخدا صمدی در مورد آن روزها چنین می گوید: "روز 31 شهریور عراق با دوازده لشکر، شامل پنج لشکر زرهی، پنج لشکر مکانیزه و دو لشکر پیاده از غرب و جنوب به ایران حمله و تجاوز کرد. هر لشکر زرهی دارای نه گردان زرهی و هر گردان هم دارای 54 تانک بود.
در همان روز من داشتم کارهای تسویهحسابم را انجام میدادم. تا آن روز هم فرمانده گردان یکم تکاوران بودم و هم جانشین فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر. بازنشسته شده بودم و میتوانستم با خیال راحت به تهران بروم و از دوران بازنشستگیام در تهران یا حتی خارج از ایران لذت ببرم.
در ابتدای جنگ فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر ناخدا رزمجو بود. آن روز حدود دوی بعد از ظهر از ستاد تکاوران پیاده به طرف دفتر فرمانده منطقه میرفتم. در پارک موتوری یکدفعه صدای هواپیما در آسمان شنیدم و بعد دو هواپیمای میگ عراقی در بالای سرم ظاهر شدند. یکی از هواپیماها رگباری کنار پایم شلیک کرد. تیرها در پانزده متری من به زمین خورد، اما آسیبی به من نرسید. فهمیدم که جنگ به طور رسمی شروع شده و عراقیها از هوا و زمین به خاک مقدس ایران تجاوز کردهاند. به عنوان یک افسر ارتش که بیست سال بود در نظام خدمت کرده بودم، از این جنگ و تجاوز دلگیر و برافروخته شدم. فکر کردم دیگر جای بازنشستگی و شانه خالی کردن از مسئولیت دفاع از کشورم نیست و از همان جا مستقیم به دفتر جناب ناخدا رزمجو، فرمانده منطقه نیروی دریایی بوشهر رفتم. ایشان مشوش و ناراحت بود. سلام نظامی دادم. بلند شد آمد طرفم و با من دست داد. بعد از کمی صحبت گفت: «خبری برایت دارم. امروز عراقیها رسماً جنگ را شروع کردند.»
ـ بله. خودم پرواز و شلیک هواپیماهایشان را دیدم.
ـ داری تسویهحساب میکنی؟
ـ بله قربان.
آهی کشید و گفت: «میخواهی بمانی یا بروی؟»
فکر همه چیز را کرده بودم و بزرگترین و حساسترین تصمیم زندگیام را گرفته بودم. گفتم: «فکر میکنید میتوانم بروم؟»
ـ تو بازنشسته شدهای. میتوانی بروی.
در حالی که سعی میکردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه! میمانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانوادهام شرمنده میشوم.»
بعد اضافه کردم: «فردا خانوادهام به من نمیگویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آنها جوابی ندارم و حرف آنها درست و منطقی است. من برای چنین روزی ساخته و تربیت شدهام. برای چنین روزی در ایران و انگلیس دوره دیدهام. چقدر در عملیاتها و مانورها شرکت کرده و چقدر مهمات مصرف کردهام. الان میتوانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمیروم. می مانم و از کشورم دفاع میکنم.»
جناب ناخدا رزمجو که تحت تأثیر حرفهای من قرار گرفته بود مرا بوسید و با دست به شانهام زد و گفت: «درود بر تو! از افسر لایق و شجاعی مثل تو انتظارم همین بود.»
بعد هم گفت: «پس حالا که نمیخواهی بروی، نیروهایت را جمع کن و برو خرمشهر. امریه آمده که گردان تکاوران بلافاصله به خرمشهر بروند و از این بندر دفاع کنند. فعلاً به طور شفاهی به تو اعلام میکنم و بعداً هم کتبی اعلام خواهم کرد.»
برگشتم به واحد تکاوران. احساس میکردم کوه سنگینی بر دوشم گذاشته شده است. دفاع از شهر مهمی چون خرمشهر با آن وسعت مرز زمینی با عراق، کار کوچکی، نبود. هواپیماهای عراقی در ساعت دوی بعد از ظهر فرودگاه بوشهر را بمباران کرده بودند. بعدها فهمیدم که چندین فرودگاه دیگر در شهرهای دیگر را هم بمباران کردهاند. وقتی به واحد تکاوران رسیدم ساعت اداری تمام شده بود و تقریباً همه رفته بودند. بلافاصله آمادهباش اعلام کردم. افسران و فرماندهان گروهانها را جمع کردم و جلسه کوتاهی با آنها گذاشتم و شروع جنگ و رفتن به خرمشهر را برایشان تشریح کردم. گفتم: «مأموریت گردان ما دفاع از خرمشهر است. ساده اما سنگین!»
فرماندهان گروهانها دستهجمعی گفتند: «جناب ناخدا، خیلی هم ساده و سبک است! اصلاً هم سنگین نیست! ما برای چه این همه آموزش دیدهایم و از در و دیوار بالا رفتهایم برای چنین روزی!»
از این حرف و روحیه بالای افسرانم خوشحال شدم. سنگینی بار مسئولیت و مأموریت بر دوشم کمتر شد! یکییکی آنها را بوسیدم و گفتم: «انتظارم از شما افسران شجاع هم همین است.»
از افسران لایق و شجاع و کاردان من در گردان تکاوران، ستوان حسینیبای بود که ماهها در خرمشهر خدمت کرده بود. امریه انتقالش از بوشهر به تهران آمده بود و داشت تسویهحساب میکرد. به او گفتم: «چه کار میکنی؟ میروی یا می مانی؟»
آن افسر ایراندوست گفت: «دیگر تمایل ندارم به تهران بروم. هر جا که واحد برود، من هم میروم.»
لبخندی از سرِ شادی و رضایت زدم و گفتم: «پس خودت را آماده رفتن به خرمشهر کن! امشب میرویم.»
بعد از این جلسه کوتاه فرماندهان گروهانها شروع به جمعآوری پرسنل تحت امر خود کردند. افسری که در گردان و بوشهر میماند، ستوان عابدی بود که باید کارهای تدارکاتی و نیازهای ما در خرمشهر را در پایگاه پیگیری میکرد. ما از مدتها قبل خودمان را آماده این کارزار کرده بودیم. تا به کارها سر و سامان بدهم و گردان یکم تکاوران را، که حدود ششصد نفر بودند آماده اعزام به آبادان و خرمشهر کنم، چند ساعت طول کشید. در این فاصله تکاوران آمدند و تجهیز شدند. به هر کدام پنج خشاب بیست تایی فشنگ تحویل داده شد. مهمات از انبار مهمات تحویل و بارگیری شد. ماشینها را آماده و باک همه خودروها را پر از بنزین کردند. یکی دو تانکر بنزین هم آماده حرکت با کاروان شد. آشپزخانه صحرایی هم آماده حرکت شد. بیسیمها و باتری آنها را چک کردند و همه چیز برای رفتن به جبهه و دفاع از خاک میهنم آماده شد.
قبل از حرکت فرماندهان را روی نقشه توجیه کردم. دستور عملیاتی کتبی صادرشده از ستاد منطقه دوم دریایی بوشهر را برای فرماندهان قرائت کردم و بر مبنای مأموریت واگذارشده روی نقشه اقدامات ابتدایی را انجام دادیم و تقسیم منطقه استقرار در خرمشهر را به حرکت بعدی و پس از رسیدن به نزدیکیهای خرمشهر موکول کردیم.
قبل از رفتن نفرات گردان را جمع کردم و درباره خطر ستون پنجم و حساسیت موقعیت برایشان سخنرانی کردم. در بخشی از سخنانم گفتم: «شما برای دفاع از آبادان و خرمشهر میروید. مواظب هرگونه تحرک ستون پنجم باشید. در طول مسیر ممکن است مورد حمله هوایی دشمن قرار بگیریم. حتی ممکن است گروههایی از ستون پنجم و عوامل و مزدوران دشمن به ستون حمله چریکی کنند. ما دفاع هوایی نداریم. خیلی مواظب خودتان باشید.»
بعد از سخنان من نیروها از خانوادههایشان خداحافظی کردند. صحنه تأثیربرانگیزی بود. برخی از افراد خانواده تکاورها گریه میکردند. جناب ناخدا رزمجو فرمانده پایگاه و رئیس عقیدتی ـ سیاسی هم آمده بودند. تکاوران از زیر قرآن کریم عبور کردند و در ماشینهای نظامی نشستند. 112 خودرو شامل کامیون و جیپ آماده حرکت شد. خودروها اکثراً روسی بودند. فقط جیپهای تفنگ 106، موشک تاو و تیربار امریکایی بودند. مسئولان پایگاه و عدهای از مردم بوشهر هم برای بدرقه آمده بودند. لحظات تاریخی و باشکوهی بود و افسوس که به دلایل امنیتی از آن شب پرشکوه هیچ عکس یا فیلمی تهیه نشده است.
تقریباً همه پرسنل رزمی و حتی کادرها و پرسنل گردان تکاوران را برای بردن به خرمشهر بسیج کرده بودم. فقط برای حراست و نگهداری از تأسیسات چند تکاور در سایت بوشهر ماندند. همچنین اکثر تکاوران اسبیاس هم در سایت ماندند تا اگر اتفاق خاصی در دریا و جزایر افتاد، از وجودشان استفاده شود. به مرکز آموزشی تکاوران در منجیل هم تلفنگرام کردیم و از آنها خواستیم که در اسرع وقت، پرسنل تکاوری را که دوره آموزشیشان کامل شده به خرمشهر بفرستند.
ساعت درست دوازده نیمهشب 31 شهریور ماه خودم هم از زیر قرآن رد شدم و سوار جیپ فرماندهی شدم و از بوشهر به مقصد آبادان و خرمشهر راه افتادیم. من و سه بیسیمچی و راننده در جیپ فرماندهی در جلوی ستون حرکت میکردیم. یکی از بیسیمچیهایم، ناو استوار غلام غالندی بود که اتفاقاً خودش هم بچه آبادان بود. در دل تاریکی شب و بدون آنکه خودروها چراغ روشن کنند، در وضعیت آمادهباش وضعیت قرمز، ستون حرکت کرد. برای احتیاط در یک کیلومتری جلوی ستون، دو دستگاه جیپ حامل تیربار حرکت میکردند که حکم دیدبان و شناسایی داشتند و موظف بودند هر حرکت مرموز و غیرعادی را بلافاصله با بیسیم به من گزارش کنند."
ناخدا صمدی ادامه ماجرا را چنین شرح می دهد: ما روز اول مهر، حدود ساعت پنج صبح در خرمشهر بودیم. اطلاع داشتیم و می دانستیم که دشمن از طریق ستون پنجم مستقر در خرمشهر خبر خواهد شد. شبانه و با زحمت و با چراغ خاموش تا نزدیکی خرمشهر آمده بودیم. بعد هم واحدها را متوقف کردیم و توجیه کردیم که چه کسی قرار است کجا باشد. مناطق شهر را گروه گروه تقسیم کرده بودیم.
تقسیم بندی ها از روی نقشه صورت گرفته بود. من تا پیش از آن روز هرگز به خرمشهر و آبادان نرفته بودم و برای اولین بار همان روز اول مهر، روز ورودم به این شهر بود. میدانستیم که ستون پنجم تا چه میزان نفوذ و پراکندگی و توان ارسال اطلاعات دارند. لذا احتیاطات لازم به فرماندهان و یکانها ابلاغ شد که چگونه وارد شهر شوند و به چه صورت در شهر مستقر شوند و به چه شکل از زمین استفاده کنند، از امکاناتی که وجود دارد در وهله اول برای حفظ خودشان استفاده کنند و مستقر شوند تا دستورات بعدی. این کار تا حدود ده و نیم، یازده صبح طول کشید. علتش هم این بود که نزدیک ساعت شش صبح آتش شدید دشمن شروع شد و از زمین و هوا؛ با هواپیما، بالگرد، توپخانه، خمپاره و هر چه که داشتند ما را زیر آتش گرفتند.
تکاوران نیروی دریایی ارتش واحد بسیار زبده و ورزیدهای هستند و نفرات آن در جنگ واقعاً همه کاره هستند. آنچنان که ما به اینها تأکید کرده بودیم برای استفاده از زمین، در تمام مدت چهار، پنج ساعتی که زیر آتش دشمن بودیم، حتی یک زخمی هم ندادیم. افراد از زمین و موقعیت خوب استفاده کردند.
سرانجام آتش دشمن کم شد و آرام آرام واحدها را در این موقعیت مستقر و سلاحها را پیاده کردیم و استقرارمان کامل شد. سپس به ستاد عملیات منطقه رفتم و خودم را معرفی کردم. از آن ساعت ما در اختیار ستاد عملیات جنوب بودیم که تحت امر نیروی زمینی بود. در حقیقت یک ستادی از طریق ستاد ارتش تشکیل شده بود به نام منطقه عملیاتی جنوب. فرماندهاش سرهنگ رضوی از افسران ژاندارمری بود. این ستاد را در آبادان تشکیل داده بودند و همانجا هم مستقر شده بودند. ما هم که وارد منطقه شدیم کلاً زیر امر آنجا قرار گرفتیم. واحدهایی هم که در خرمشهر بودند، یکیشان قرارگاه پایگاه دریایی خرمشهر و تفنگدارانش بود. یک گردان هم از لشکر 92 زرهی به نام گردان دژ بود که اینها در دژ مستقر بودند و مسئول نگهبانی از انبارهای مهمات دژ بودند. فرمانده اینها زخمی و به عقب تخلیه شده بود و تقریباً واحدی به هم ریخته بودند. گردان دژ در واقع یکان پاسدار زاغه های مهمات بود و بدون فرمانده، کارایی رزمی چندانی نداشت. علاوه بر اینها نیروهای مردمی و سپاه هم بودند.
مرحوم محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر و آبادان بود و همکاری نزدیکی با هم داشتیم. نیروهای مردمی خیلی زیاد بودند ولی نامنظم عمل می کردند. جمع و جور کردن اینها خیلی سخت بود. بعضی ها دستور را اجرا نمی کردند و به حرف گوش نمی دادند. ما را طاغوتی می دانستند و خودشان را انقلابی. اما در عمل وقتی وارد عملیات می شدند، کار به جایی می رسید که خودشان مجبور بودند به سمت ما بیایند. این وضعیت تا دو هفته ادامه داشت. با این وجود در دفاع از خرمشهر نهایت استفاده را از نیروهای مردمی کردیم. رزمندهها با تبعیت از فرمان امام از همه جا آمده بودند. خیلی ها آمده بودند، اما آموزش نداشتند.
اینها تکاوران را قبول داشتند و تکاوران نیروی دریایی ارتش را یک تکیه گاهی برای خودشان می دانستند.وقتی از ستاد عملیات به من دستور میدادند که نفراتی را برای موقعیتی مثل ایستگاه پلیس راه بفرستم (چون از آنجا عراقیها در صدد حمله بودند)، یک گروه ده نفره از تکاوران را تعیین می کردم، اما تا بیست – بیست و پنج نفر از نیروهای مردمی همراه اینها میشدند که: «آقا ما هم می رویم!»
آنها همه زحمت میکشیدند، اما با وجود توانمندیهای تکاوران، کمبودها خیلی آزارمان میداد؛ نیروهایمان خیلی کم بود و سلاح سنگین زیادی هم نداشتیم و منطقه بسیار وسیع بود. مجبور شدیم یکانها را به صورت متحرک سازماندهی کنیم و سوار بر خودرو نگه داریم تا به تناوب برای درگیری اعزام شوند. اطلاع میرسید که در خسرو آباد خبری هست و می خواهند از رودخانه عبور کنند. ما مجبور بودیم سریعاً یک گروهان را آنجا بفرستیم. دوباره بر میگشتیم؛ از مرکز اطلاع می دادند که از پلیس راه دارند میآیند! از گمرک عبور کردند! از انبارهای راه آهن عبور کردند! از خود راه آهن عبور کردند! از جاده شلمچه عبور کردند... عراقی ها پی در پی و از نقاط مختلف حمله میکردند و ما هم نیروهایمان را میبردیم تا راهشان را سد کنیم.
روز سوم یا چهارم مهر بود. دشمن از جاده شلمچه حمله کرد و تا نزدیک پل نو جلو آمد و درگیر شدیم. ما دشمن را وادار به عقبنشینی کردیم تا پاسگاه شلمچه. شلمچه خودمان را از اینها گرفتیم و پاسگاه شلمچه آنها را هم گرفتیم و بیست و یک نفر اسیر از اینها هم گرفتیم. شب در پاسگاه شلمچه عراق ماندیم و فردا صبح نیروهای عراقی با تجدید سازماندهی که کردند، نیروهای جدیدی آوردند و دوباره حمله کردند. ما نیروهایمان برای دفاع کم بود و نمیتوانستیم مقاومت کنیم.
مجبور به عقبنشینی شدیم، ولی عقب نشینی ما قدم به قدم بود. زمین را با زمان عوض می کردیم. ما همیشه منتظر رسیدن نیروهای کمکی بودیم. این بود که زمان برای ما ارزش و اهمیت زیادی داشت. هر ساعتی که عقب می نشستیم، در ساعت شاید پنجاه متر عقب می آمدیم و با چنگ و دندان خاک را گرفته بودیم و رها نمیکردیم. وقتی فشار زیاد میشد، ده قدم به عقب می آمدیم و دوباره زمینگیر می شدیم و این زمینگیری یک تا دو ساعت طول می کشید. تا باز ناچار به عقب نشستن شویم و دوباره همین دورتکرار میشد. در نهایت هم تا آن زمان دشمن تا پل نو در جاده شلمچه نتوانست جلوتر بیاید. وضعیت طوری شد که تاکتیک دشمن در روز دوازدهم، سیزدهم مقاومت عوض شد.
فهمیدند که از جاده شلمچه نمی توانند وارد خرمشهر بشوند. مسیرشان را عوض کردند و از پشت سد عرایضی از پشت دژ، مسیر را عوض کردند به سمت جاده اهواز خرمشهر که از آن طرف آمدند و جاده را بستند. اینها فکر می کردند که ما حد اقل دو لشکر در خرمشهر داریم! خودشان دو لشکر مکانیزه آورده بودند . دو تیپ چتر باز بود! یک گردان از گارد ریاست جمهوری شان بود که بعداً یک گردان هم اضافه شد، ولی با این وضعیت هم نمیتوانستند به خرمشهر بیایند. باور کنید ما با ده نفر جلو یک تیپ را کاملاً سد میکردیم!
درگیری به همین ترتیب بود تا اینکه سرانجام زمانی رسید که دیگر عملیات ما کمتر شد. یعنی پیشروی نیروهای دشمن آنقدر زیاد شد که ما مجبور شدیم کاملاً عقب بکشیم.
گردان ما حدود ششصد نفر بود. اصلاً سلاح سنگین نداشتیم. سنگین ترین سلاح ما خمپاره 120 بود. موشک تاو داشتیم. آرپی جی، تفتگ106، خمپاره 81، خمپاره60.
نیرویی در خرمشهر نبود و ما هر آن منتظر کمک بودیم. روزهای بیست و دوم، سوم یک آتشبار 105 میلی متری از نیروی دریایی به پشتیبانی ما آمد. البته سمت راست و سمت چپ ما هم نیروهای زمینی بودند، ولی در خود خرمشهر، بجز تکاوران، همان نیروهای مردمی و برادران سپاه پاسداران که تعدادشان خیلی کم بود و همان گردان دژ، رزمنده دیگری نبود و ما هم پشتیبانی چندانی نداشتیم. مثلاً تنها پشتیبان ما یک افسر رابط هوایی در ستاد منطقه عملیات بود و از او کمک میگرفتیم. روز سیزدهم یا چهاردهم مهر افسر عملیات من به پاسگاه پلیس راه اهواز رفت و از آنجا با من تماس گرفت. نزدیک پل نو و در خط مقدم بچههای خودمان بودم . خودم را به سرعت به او رساندم و با دوربین دیدم که حدود ششصد تانک و نفر بر صف کشیده وآرایش گرفته اند. یقین کردم که با این وضعیت خرمشهر همان شب سقوط میکند و باید کاری بکنیم. با ستاد عملیات صحبت کردیم و افسر نیروی هوایی را خواستیم. با علم به اینکه تنها کسی که میتواند به ما کمک بکند ایشان است. گفتیم از تهران بخواهید برای ما هواپیما بفرستند.
- صحنه هایی که او میبیند، متفاوت از منظره پیش روی ما و اتاق بسته ای است که در آن حضور داریم. او با تمام وجودش به خرمشهر بازگشته و حضور خودش را در خاطرات پر التهاب خرمشهر حس میکند. شاید احساس خطر کرده برای شهری که برایش جانفشانی کرد، یا از سر احساس غرور است که اشک میریزد:
- خوشبختانه تیزپروازان نیروی هوایی، حوالی غروب بود که حمله کردند. حدود هفده، هجده فروند هواپیما در چند سورتی پرواز آمدند و به تجهیزات و نفرات دشمن حمله کردند. چنان اینها را تار و مار کردند که مجبور به عقب نشینی شدند و آرایش رزمیشان به هم خورد. نیروهای ما هم با تفنگ 106 و آرپی جی و سلاحهایی که در اختیار داشتند به تعقیبشان پرداختند. مهناوی یکمی به نام ده بزرگی داشتم که فرمانده یکی از قبضههای تفنگ 106 بود. خودرو را پر کرد از مهمات و با خدمهاش دشمن را تعقیب کرد. تا جایی که مهمات داشت، شلیک کرد و تعداد زیادی از تانکها و نفربرهای عراقی را زد. حدود سی گلوله توپ برده بود که همه را مصرف کرد . بعد هم سرانجام خودش زخمی و اسیر شد. مدتی هم در اسارت بود و بعد آزاد شد و برگشت.
آن روز سه نفر شهید دادیم. یکی شهید رضا مرادی بود که عکسش در بزرگراه شهید باقری هست. او هم با درجه سروانی فرمانده یکی از قبضه های 106 بود.
وضعیت ادامه داشت تا اینکه مدتی بعد فرمانده منطقه عوض شد و سرهنگ فروزان از افسران ژاندامری آمد. او هم به ما قول کمک داد و یک روز گفت فردا چند تانک برای کمک به شما میآید. اما صبح فردا وقتی نگاه کردیم دیدیم در جاده شادگان به بندر خرمشهر هفت، هشت دستگاه تانک کنار جاده افتادهاند. تک تک اینها را دشمن زده بود. متأسفانه حتی یکی از آنها هم سالم به دستمان نرسید. یک نوبت هم بعد از امروز و فردا کردن های بسیار یک گروهان160،150 نفری تحویل دادند که اکثرشان درجه داران پیری بودند که با تفنگ برنو آمده بودند. گفتم جناب سرهنگ! برنو به چه کار ما میآید؟ نفرات من با ژ 3 کاری از پیش نمیبرند؛ جنگ خیابانی که نیست. من اسلحه دور زن لازم دارم، توپخانه لازم دارم. اینها نمیتوانند برای من کاری انجام دهند. تانک لازم داریم. آنها یک روز ماندند و تعدادی زخمی دادند و خیلی هم کارایی نداشتند و فقط باید تدارکات به اینها میدادیم وگرنه با تفنگ برنو تک تیر و برد 150 متر و دویست متر، کاری نمیشد کرد. اینها بعد از یک روز رفتند.
حدود بیست و پنجم مهرماه بود که خرمشهر را خونین شهر میگفتند. ما خیلی شهید دادیم. افراد دیدند که کمک برای ما نمیآید. یک قرار گاه لشکر دشمن هم درست رو به روی ما واقع شده بود؛ پایین کوت عبدالله. فرمانده گروهانهای ما گفتند که شناسایی بکنیم و حملهای به قرار گاه این لشکر بکنیم. موافقت کردم! آن موقع یک گردان هم از فداییان اسلام به کمک ما داده بودند که شهید سید مجتبی هاشمی فرمانده این نیروهای جوان و بسیجی بودند. خوب، باز هم حضورشان مفید بود. حداقل این بود که منطقهای را به دستشان میدادیم و میگفتیم منطقه را محافظت کنند و خودمان هم برای درگیری با دشمن به نقطه دیگری میرفتیم. بچهها رفتند شناسایی کردند و قرار شد شبانه به قرارگاه لشکر حمله کنیم.
دور تا دور اینها را تقسیم بندی کردیم و به یکانها سپردیم تا در سه گوش اینها مستقر شوند. سپاه خرمشهر هم با ما هماهنگ شد تا با ما بیاید. نیمه شب بنا بود از خط عزیمت شروع کنیم و در خاکریزی که پشت سر قرارگاه دشمن بود مستقر شویم. دورشان خاک ریز بود. ما پشت خاکریز آنها را برای خودمان سنگر کرده بودیم و گفتیم کسی حق ندارد از این خاکریز به داخل برود و فقط همین جا متوقف میشوید و تیراندازی میکنید . انواع خمپاره و تفنگ 106 آرپی جی هفت و . . . را هم مستقر کردیم.
اینجا جایی بود که آرپی جی هفت راحت میتوانست تانک و یا خودروهای داخل آنجا را بزند. برنامه این بود که نیمه شب همراه با سپاه از خط عزیمت عبور کنیم. نیروهای سپاه تأخیر کردند. فرمانده عملیات من تماس گرفت که همراهان نیامدند، ساعت دوازده است و اگر بیشتر از این منتظر بمانیم خطرناک است. دستور دادم به محل استقرار حرکت کنند. مستقر شدند و سر ساعت مقرر تیراندازی شروع شد. از حدود یک بعد از نیمه شب آتش کردیم تا نزدیک ساعت پنج صبح که هنوز هوا تاریک بود.
عراقیها نمیدانستند از کدام طرف تیراندازی میشود. اوایل فکر میکردند که حمله از داخل است و به هم ریختند. خودشان به طرف همدیگر تیراندازی کردند و زدند. منور میزدند و چیزی نمیدیدند و نمی دانستند که این نیروی مهاجم کیست و از کجا آمده. در نهایت مجبور شدند محل را تخلیه کنند و یک خاکریز رفتند عقبتر و بچههای ما همانجا مستقر شدند. فردای آن روز ما آقای سید مجتبی هاشمی را با واحدش برای جمعآوری غنایم جنگ فرستادیم. خدا ایشان را رحمت کند؛ دو تا تریلی کفی پر از اسلحه و مهمات و تجهیزات از آنجا آوردند. لشکر هم از آنجا نقل مکان کرد و نزدیک شش کیلومتر عقبتر رفت. این یکی از عملیاتهای خیلی مهم ما بود که واقعاً شاهکار بود و دشمن را شدیداً غافلگیر کرد. همان موقع بود که دشمن ترسید و دریافت که از جاده شلمچه نمیتواند وارد خرمشهر شود و تغییر مسیر دادند تا از جاده اهواز - خرمشهر بیایند. از آنجا هم به سمت جاده شادگان رفتند که دوباره جلوشان را گرفتیم. مدتی نگه داشتیم و اجباراً آنجا را هم رها کردیم. ارتباط آبادان و خرمشهر با همه جا قطع شد. فقط یک جاده خاکی در چویبده و در موازات بهمنشیر راه انداختیم. عبور و مروراز این جاده صورت میگرفت.
هاورکرافت ها تدارکات میآوردند به چویبده و از این طرف هم از بندر امام تدارکات به آبادان و خرمشهر میآوردند . این وضعیت داشت تا اینکه دوباره یک روز احساس کردیم که دشمن در برابر ما بین پل نو به سمت شلمچه تحرکات زیادی دارد. خاکریزشان تقریبا دوکیلومتر از ما فاصله داشت. احساس کردیم که قرار است به ما حمله کنند. ما آماده شدیم و نزدیک ساعت دو صبح حمله کردیم. نیروهای دشمن از خاکریز اول عقب نشستند. دوباره حمله کردیم. سه و نیم و چهار بعد از ظهر به جایی رسیدیم که در تیررس خاکریز بعدی اینها بودند. بچه ها زمین گیر شدند و پناه گرفتند تا در تیررس کامل دشمن نباشند و تا هوا تاریک شود برای خودشان خاکریز درست میکردند.
غروب که شد یک بولدوزر آوردیم و دستور دادم همانجا خاکریز درست کنند. راننده بولدوزر دو متر کند. قرار بود تا انتهای مسیر را برای ما خاکریز درست کند. یکی از گلوله های دشمن به بیل بولدوزر اصابت و کمانه کرد و از کنار گوشش گذشت. ترسید و پیاده شد. گفتم برو بالا و به کارت ادامه بده! گفت دارند شلیک میکنند. گفتم چیزی نمی شود. من هم میروم و جلوی شما میایستم. رفتم و جلو او روی خاکریز ایستادم تا او کارش را انجام دهد. او هم رفت و شروع به حفر بقیه خاکریز کرد. سرانجام تا نزدیک صبح دو کیلومتر خاکریز درست شد و نیروها مستقر شدند. این وضعیت ادامه داشت تا روزهای آخر که جبهه عوض شد و عراقیها میخواستند از ذوالفقاری و رودخانه بهمنشیر عبور کنند و به جاده آبادن خرمشهر که مسیر ما بود، برسند. به این ترتیب جزیره آبادان و خرمشهر کاملاً گرفتار میشد و دیگر کاری با خرمشهر نداشتند. ما اطلاع دادیم که اوضاع خطرناک است. سرانجام قول دادند که نیروی کمکی از مشهد میآید. یک تیپ از مشهد به فرماندهی سرهنگ منوچهر کهتریآمد.
او برای شناسایی منطقه با ما همراه شد. گفت کمک چه دارید به ما بدهید؟! گفتم هر چه بخواهید! گردان در اختیار شما است. گفت یک گروهان از یکانهای شما همراه ما باشند که هم مایه دلگرمی افراد ما باشند و هم اینکه چون به منطقه آشنایی دارند، میتوانند کمک خوبی به ما بدهند. امیر دریادار حبیبالله سیاری - که درحال حاضر فرمانده نیروی دریایی هستند - یکی از فرماندهان دسته این گروهان بود. امیر دریادار محیطی فرمانده گروهان سوم بود. (فرماندهان گروهان من همه سرگرد بودند و محل سازمانی شان ناخدا سوم (سرگردی) بود. همه افسر و درجه دار بودند و سرباز نداشتیم.) امیر دریادار سیاری و ابوالفضل عباسی و یکی دیگر از افسران، فرماندهان دسته اش بودند. امیر سیاری و امیر کهتری همانجا زخمی شدند.
به خاطر دارم که پای کهتری زخمی شده بود. چیزی برای پانسمانش پیدا نکردیم. مچ پیچ سیاری را باز کردیم و به زخم ایشان بستیم تا خونریزی نداشته باشد. این هم یکی از مهمترین عملیاتی بود که در خرمشهر و آبادان صورت گرفت. نفربرهای زرهی دشمن نتوانستند به این طرف ساحل بیایند و همه همراه با نفراتشان و مهماتشان غرق شدند. حتی میخواستند پل درست کنند. قطعات پل تماماً در رودخانه بهمن شیر سرازیر شد و پایین رفت.
باید بگویم که سی وچهار روز تکاوران نیروی دریایی ارتش با کمک آنهایی که در خرمشهر بودند تلاش کردند تا شهر را حفظ کنند. واقعاً همه کمک میکردند. نمیتوانم بگویم این کار را فقط ما انجام دادیم. ما انجام دادیم به کمک دیگرانی که حضور داشتند. چون ما نیروی منظمی بودیم که همیشه فرمانده بالای سرش بود ونظم و ترتیب در کارش بود. همه از ما تبعیت میکردند و زیر چتر ما بودند و تکاوران را قبول داشتند و تکیه گاه خوبی برای خودشان میدانستند. سی و چهار روز با تمام قدرت از خرمشهر نگهداری کردیم. این اواخر تنها جایی که مانده بود مسجد جامع بود و پایین تر از مسجد جامع، ستاد فرماندهی من در طبقه اول یک ساختمان بود. فقط همین دو جا مانده بود. پل را هم عراقی ها گرفته بودند. چون درگیریهای شدیدی هم در میدان فرمانداری داشتیم. میدان فرمانداری و خود فرمانداری چندین بار بین ما و عراقی ها دست به دست شد. در روزهای آخر تانکهایشان به حدی جلو آمدند که در چهارگوشه میدان تانک قرار دادند و پل به طور کلی بسته شد.
من آخرین بار که از پل رد شدم، رفته بودم ستاد عملیات منطقه نزد جناب سرهنگ حسنی سعدی از ایشان دستوری بگیرم و برگردم. در بازگشت، نتوانستم این مسیر را با خودرو بیایم و سینه خیز از این طرف تا آن طرف پل رفتم و از کنار فرمانداری توانستم خودم را به دفترم برسانم و حدود یک هفته همانجا بودیم و دیگر هیچ نوع ارتباطی نداشتیم و مسجد جامع شده بود مرکز همه چیز. نان خشک می دادند . خرما میدادند . آب را هم از همان آب رودخانه استفاده میکردیم و آب دیگری نبود.
ما مثل یک نیروی زمینی هم در زمین عمل میکنیم و هم در دریا و هم در هوا. همه چترباز هستیم و سقوط آزاد داریم . یک تعداد غواص اسبیاس هستند که عملیات ویژه دریایی انجام میدهند . تخریبات زیر آبی، طی مسیر زیر آبی و همه نوع عملیاتی. یکی از بزرگترین تخصص های تکاوران، شورشهاست؛ یعنی عملیات داخل شهر و راهبند کردن و کنترل و جنگ های داخل شهر.
در یکی از روزهایی که درگیریهای تن به تن به وجود آمده بود، همراه با افسر عملیاتمان در شهر بودیم. از یکی از اضلاع یکی از تقاطع ها آمدیم و از ضلع مقابل هم عراقی ها رسیدند . ما هر دو نفر هم کلت داشتیم و هم تفنگ ژ 3 و اگر سرنیزههایمان سر تفنگ نبود، هر دو کشته میشدیم. وقتی در نبش ساختمان به هم برخورد کردیم، به محض اینکه فهمیدیم اینها عراقی هستند، بدون معطلی با سرنیزه ضربه زدیم.آنها چهار نفر بودند و ما دو نفر بودیم. البته دو نفر دیگر از افراد ما هم با فاصله از پشت سر میآمدند.
تکاوران دریایی به انواع عملیات به خوبی آشنایی دارند. «ش م ر» را خوب می دانند. جنگهای داخل شهر، جنگ های روانی و پرش را خوب بلدند؛ هم با بالگرد و با هواپیما. و پرش به داخل آب یا عملیات در جنگل کاملاً تبحّر دارند..
نفر ما آموزش همه گونه حرکت نظامی را دارد و فقط باید ابزار متناسب با زمان را داشته باشد. در جنگ شهر ابزاری میخواهیم و در جنگ دور ابزار دیگری. ما در برابر تانک و توپخانه با تفنگ ژ 3 که نمیتوانیم کاری انجام دهیم.
ما تا بیست و هفتم، بیست و هشتم با گردان بوشهردر منطقه بودیم و بعد گردان بوشهر با گردان منجیل جا به جایی انجام داد. چون سلاح سنگین فقط همان جنگ افزار های ما بود، سلاح سنگین گردان تکاوران بوشهر به واحد گردان آموزشی منجیل مأمور شد و من خودم هم ماندم. اما تا زمانی که خرمشهر پا بر جا بود، گردان بوشهر در آنجا عمل میکرد. روزی که ما از خرمشهر بیرون آمدیم، همه گردان تکاوران در شهر بودند. تا اینکه از خرمشهر غربی به خرمشهر شرقی عقب نشینی کردیم و آنجا مستقر بودیم که تکاوران منجیل آمدند و منطقه راتحویل گرفتند و در همان منطقه ساحل شرقی رودخانه کارون مستقر شدند.
ما دقیقاً روز چهارم آبان عقب نشینی کردیم. ما همه را از شهر خارج کردیم. دستور عملیاتی با امضای سرهنگ حسنی سعدی به من ابلاغ شد. در خصوص وسیله کسب تکلیف کردیم، گفتند که قایق شش نفره و هشت نفره برای شما میفرستیم. دو قایق آمد برای ما که مکرّراً در حال رفت و برگشت بودند. ما سعی می کردیم همه را تخلیه کنیم. البته یک عده از نیروهای ما و یک عده از نیروهای سپاه به هیچ وجه حاضر نبودند منطقه را ترک کنند. ولی گفتیم که ما نظامی هستیم و دستور این است که تخلیه کنیم و نمیتوانیم تمرد کنیم. اگر میخواهید بمانید، اما کتباً به ما ابلاغ شده که از شهر خارج شویم و به ضلع شرقی رودخانه عقبنشینی کنیم. وسیله هم برایمان فرستادهاند. بهتر این است که شما هم با ما بیایید.
تا جایی که توانستیم نفرات را با این قایق ها تخلیه کردیم، اما تعداد نفرات زیاد بود و قایق هم رفت و دیگر بر نگشت. هوا داشت روشن میشد و رودخانه در وضعیت مد بود. جهت حرکت آب کاملاً عوض شده بود و به سمت پل، بر عکس می رفت.
عراقیها هم بالاتر از ما، پل را گرفته و زیر و روی پل مستقر شده بودند. بدون وسیله مانده بودیم. لنجی به ساحل بسته شده بود. افسر عملیات من (آقای ضربعلیان) رفت و طناب لنج را برید و گفت هرکس که میخواهد از رودخانه عبور کند، میتواند سوار این لنج شود. قرار شد همه سوار شوند، چون وسیله دیگری نداشتیم. آنقدر روی این سوار شدند که آبخور لنج پایین آمد. آنقدر که احتمال میرفت هر لحظه غرق شود. افراد حتی با دست پارو میزدند تا به آن طرف برسند. با همه این احوال چون آب مد بود، لنج به سمت پل میرفت. از خوش شانسی، نمیدانم چرا عراقی ها در حالی که هوا تقریباً روشن هم شده بود، تیراندازی نمیکردند.
اوضاع خطرناک بود. وسط رودخانه از کسانی که شنا بلد بودند و از تعدادی از تکاوران دریایی باقی مانده خواستیم که بپرند داخل آب و طناب جلوی لنج را به اینها دادیم. ده دوازده، نفر طناب را گرفتند و با کشیدن لنج کمک کردند. تعدادی هم ترسیدند و از ترس داخل آب پریدند. آنها که میتوانستند شنا کردند و به آن طرف رسیدند و تعدادی هم زیر آب رفتند ناچار نزدیک ساحل به همه گفتیم که به آب زدند و خودشان را به ساحل رساندند.
ناخدا صمدی در پاسخ به اینکه "در دفاع مقدس بر خلاف تصور عامه مردم، خرمشهر هیچ وقت به طور کامل سقوط نکرد. چطوری شدکه دشمن نتوانست وارد محدوده شرقی شهر و پایگاه دریایی خرمشهر شود. چون لجمن خرمشهر شرقی همان پایگاه دریایی خرمشهر بود و الآن هم ساختمانهایش جای گلولهها را دارد." می گوید: آن ساحل نبشی کّلاً متعلق به پایگاه دریایی خرمشهر بود که الان بخشی از آنان هم به کشتی سازی و . . واگذار شده. یکان های ما در همین لبه ساحلی رودخانه و حتی زیر پل مستقر شدند و عقب ننشستند. درست لب رودخانه بودند و از نبش رودخانه که به دریا منتهی میشد تا انتها حضور داشتند. این را هم به شما بگویم که ما از همان مسیری که با قایق تخلیه کردیم، روز سوم خرداد (روز فتح خرمشهر) هم از همان مسیر وارد شدیم و از رودخانه گذشتیم! این یکی از بزرگترین افتخارات تکاوران است که ما از اولین واحدهایی هستیم که همزمان با حمله نیروهای زمینی از شمال خرمشهر، وقتی فهمیدیم دشمن در حال تخلیه است، حتی تعدادی از نیروها با شنا از رودخانه گذشتند و اولین واحد، ما بودیم که وارد خرمشهر شدیم. شما اگر تصاویر و عکس های آن موقع را ببینید. نمیدانید چه وضعیتی بود. همه اشکریزان بودند. زمین و خاک را میبوسیدند . همدیگر را در آغوش می کشیدند و خدا را شکر میکردند. یک وضعیت عاشورایی بود. واقعاً وقتی آن موقعیت را به خاطر میآورم، بی اختیار اشکم جاری میشود؛ هم ازشادی و هم از غصه.
ما نزدیک به هفتاد، هشتاد نفر شهید از گردان خودمان داده بودیم. مثل شهید مختاری. شهید عباسی . زیادند . من فهرست اینها را همراه دارم و هرگز از خودم دور نمیکنم. محمد علی صفا، ابوالفضل عباسی، محمد رضا سلیمانی.
ناخدا صمدی در پاسخ به اینکه از حفظ خرمشهر و از نگهداری شهر خرمشهر کی قطع امید کردید؟ می گوید: ما تا آخر هم ناامید نشدیم. اکثریت قریب به اتفاق نیروهای ما از برگشتن ناراضی بودند. چون دیگر جایی بودیم که دشمن نمیتوانست از ما بگیرد. محکم ایستاده بودیم. اما وقتی دستور رسید، نمیتوانستیم مخالفت کنیم. حتی با بیسیم به فرماندهی اطلاع دادم که نیروها راضی به بازگشت نیستند، مردم راضی نیستند و سپاه و بسیج راضی نیستند. گفتند دستور است و باید شهر تخلیه شود و شما هم - به عنوان فرمانده - باید دستور را اجرا کنید. اگر یک آتشبار توپخانه برای ما میرسید، امکان نداشت بگذاریم شهر سقوط کند! ما با چنگ و دندان خرمشهر را نگه می داشتیم. این باور را در عملیاتی که در انبارهای گمرک، در گمرک، در راه آهن و .... سرانجام دادیم، پیدا کرده بودیم.
ناخدا صمدی در پاسخ به اینکه سخت ترین روزی که در خرمشهر داشتید چه روزی بود؟ می گوید: هر روزی که شهید میدادیم، برایمان تلخ بود. تکاوران نیروی دریایی ارتش با سایر واحدها متفاوت است. کارکنان ما ضمن اینکه افسر و درجه دار بودند و رابطة محکم انضباطی با هم داشتند، خیلی با هم صمیمی بودند. به این دلیل که ما بیشتر در عملیات بودیم. در پادگان و داخل پایگاه نبودیم . عملیات جنگل، دریا، کوه و کویر و . . . بیشتر در عملیات بودیم. وقتی هم شرایط اینطور باشد، افسر و درجه دار با هم در چادر استراحت میکنند، غذایشان یکی است و با هم غذا میخورند. در کشتی و برای پیاده شدن در ساحل همه با هم بودیم. بیشترین زمان ما صرف عملیات میشد و روی این اصل خیلی با هم صمیمی بودیم. وقتی شهید عباسی در برابر چشمان من شهید شد و ترکش خورد، یا شهید مختاری که در مقابل چشمانم در آتش سوخت، دیگر خودم وضعیت جسمانی و روحی خوبی نداشتم؛ برای چند ساعت. در این مواقع تا چند ساعت کسی نزد من نمیآمد و مدتی تنهای تنها میماندم و فکر میکردم و آرامش میگرفتم. همه اینطور بودند. این وضعیتها افراد را بیشتر جری میکرد. یکی میگفت «مختاری برادر من بود.» دیگری می گفت «مختاری استاد من بود و باید تقاصش را بگیرم.» وقتی کسی شهید میشد، دهها نفر اعلام آمادگی میکردند که پاسخ دشمن را بدهند و ما نمی توانستیم جلو شان را بگیریم. گفتم کسانی بودند مثل ده بزرگی که خودرو را پر از گلوله میکرد و میرفت سراغ دشمن.میگفت نهایتش این است که شهیدمیشَوم. رضا مرادی پای قبضه، مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و در حالی که سر روی بدن نداشت، چندین قدم برداشت و به شهادت رسید! وقتی شهادت همرزمانم را که سالها در کنار هم کار کرده بودیم، میدیدم، روحیهام به شدت تضعیف میشد.
افسری داشتم به نام فرهاد ابراهیمی. افسر اطلاعات بود. از منطقه می آمدیم که ما را زیر آتش گرفتند، پایین پریدیم و با هر سختی بود از زیر آتش دشمن گریختیم. او میگفت: آرزوی من فقط این است که یک روز بصره را همانطور که خرمشهر را زیر آتش گرفتهاند، زیر آتش بگیرم. آن موقع آرامش میگیرم. او از جان گذشته بود؛ مثل همه!
از ناخدا 2 و ناخدا 3 گرفته تا مهناویها، همه یکی از یکی شجاع تر و معتقدتر بودند.
همین قدر باید بگویم که از ملت غیور ایران خواهش می کنم که قدر ارتشیان و نیروهای مسلح، بسیج، سپاه، نیروهای زمینی و هوایی و دریایی را بدانند. واقعا نیروهای رزمی ایران در برابر یک دنیا جنگیدند، نه عراق. عراق تا بن دندان مسلح شده بود و بالگردهای عراقی با موشکهای فرانسوی کشتی های ما را هدف می گرفتند؛با گاز خردل آلمانی، با سلاح های آمریکایی.
ملت ایران قدر این رزمنده ها را بدانند. همین قدر که نامی از اینها برده شود و قدردانی شود، خیلی دلخوش هستند. کسانی مثل رزمندگان خرمشهر و آبادان. این دوشهر هم برای ما و هم برای دشمن حساس بودند. دشمن تلاش داشت حتماً این دو شهر را بگیرد و رزمندهها همه از جان مایه میگذاشتند. من بچههای پانزده، شانزده ساله را می دیدم که با انگیزه خیلی زیاد جلو میرفتند. به سختی آنها را متوقف میکردم که بمانید. شما را بموقع جلو میبرم. شما سرمایه های ما هستید. شما را نگه میداریم و آموزش میدهیم و آن وقت مفید خواهید بود. و از دشمن تلفات خواهید گرفت. گردانی از منجیل آمده بود که کوکتل مولوتف داشتند. گفتم کوکتل مولوتف نمیخواهیم. ما کسانی میخواهیم که توان حمل و بکارگیری سلاح را داشته باشند. اینها را ببرید و در مرکز تفنگداران آموزش بدهید و وقتی سرباز خبره شدند، بیاورید.
______________________________________________________________
منابع:
پایگاه اطلاع رسانی ارتش جمهوری اسلامی ایران (1و 2و 3)
military.ir
ganjegang.com