خاطره ای از سرهنگ خلبان مهدی مدرس
دوم مهر 1359بود. هواپیمای توربو کماندر یا هواپیمای دو موتوره ملخدار که به منظور جابه جایی مسافر مورد استفاده قرار می گیرد، قلب آسمان را می شکافت و به جلو می رفت. لکه های ابر از زیر بال هواپیما، فضایی رویایی ایجاد کرده بودند. گاهی هم لکه های ابر کنار میرفتند و مزارع کشاورزی، تصویر سبزی نشان می دادند. مسافرین هواپیما را خلبانان هلیکوپتر کبرا تشکیل می دادند.
حدود 50 دقیقه از شروع پرواز می گذشت و طبق برنامه، زمان زیادی تا رسیدن به فرودگاه اهواز باقی نمانده بود. ناگهان خلبان هواپیما با دستپاچگی فریاد زد: «میگ! میگ!» و به سرعت از مسیر اصلی منحرف شد. از پنجره هواپیما نگاهی به بیرون انداختم، دو فروند جنگنده بال دلتای میگ21 در آسمان اهواز جولان می دادند. خلبان بسیار دستپاچه شده بود و هواپیما را مدام چپ و راست میکرد. هواپیمای توربو کماندر یک هواپیمای مسافربری است و هیچگونه سلاحی ندارد. خلبان برای اینکه مورد هدف میگهای21 قرار نگیرد، شروع به مانور و کاهش ارتفاع کرد. این مانورها بارها تکرار شد. من با دیدن میگها، مرگ را مقابل چشمانم دیدم. ناگهان همه خاطرات دوران زندگیام در ذهنم آمد و مثل پرده سینما از نظرم گذشت و هیچ مسئله تلخ و شرینی از ذهنم دور نماند. هر لحظه آماده مرگ بودم. با شروع حمله عراق به ایران، داوطلبانه خواستار اعزام به جبهه شده بودم و اکنون هر لحظه امکان داشت هدف جنگندههای دشمن قرار بگیرم بدون آنکه اصلاً وارد جنگ شده باشم. در آن لحظات سخت، از خدا فقط خواستم که به من آن قدر مهلت دهد که لااقل یک ماموریت را انجام دهم و اگر قرار است کشته شوم، کاری در جنگ انجام داده باشم.
با حالت گرفتن هواپیما و پایان مانور، فهمیدم که از شر میگهای 21 راحت شده ایم. بیش از یک ساعت و نیم بود که در آسمان بودیم و باید تا آن زمان به اهواز رسیده بودیم. خلبان هواپیما با آنکه مانورهای زیادی انجام داده بود و اکنون در معرض خطر میگها قرار نداشت ولی بازهم بسیار دستپاچه بود و ترس او از نحوه چسبیدن به دسته کنترل فرامین معلوم بود.
ناگهان باند فرودگاهی در مقابل ما ظاهر شد. خلبان رادیو را روشن کرد. در کنار فرودگاه، دو حلقه چاه نفت با تاسیسات مربوطه، به شدت در حال سوختن بودند. پس از شنیدن زبان عربی از رادیو، ناگهان 180 درجه گردش کرد و سرعت هواپیما را به حداکثر رساند. حیرت زده کارهای خلبان را نظاره گر بودیم. ناگهان خلبان گفت: «ما در خاک عراق هستیم و این چاهها که در حال سوختن هستند، متعلق به عراق می باشند!» با شنیدن این حرف، به نگرانی ما افزوده شد ولی از اینکه خلبانان نیروی هوایی تا داخل خاک عراق آمده و تاسیسات آنها را به آتش کشیده بودند، احساس غرور می کردم. آرزو داشتم که ای کاش الآن در داخل هلیکوپتر کبرا بودم و نیروهای بعثی را هدف قرار می دادم. ولی چه می شد کرد که عملاً در این هواپیما حکم اسیری را داشتم که هیچگونه اختیاری ندارد. نگاهی به خلبان توربو کماندر کردم. عرق از سر و رویش می تراوید و با اضطراب بسیار تمام حواسش روی عقربه ها و هردو دستش روی دسته کنترل فرامین بود. او نمی دانست کجاست و ما هم نمی توانستیم کمکی به او بکنیم. برج رادار اهواز به ما جواب می داد ولی موقعیت ما را نمی دانست. با تقاضای خلبان هواپیما، برج مراقبت برای مدت کوتاهی دستگاه «تکن» را که استفاده از آن در منطقه جنگی ممنوع بود، روشن کرد و موقعیت هواپیمای ما را به خلبان گفت. خلبان با راهنمایی برج مراقبت به طرف اهواز گردش کرد و این بار، در جهت صحیح به هدف نزدیکتر شد.
اعصابمان بسیار متشنج شده بود و از اینکه در چنین موقعیتی گیر کرده بودیم و مثل اسیر دست و پا بستهای، نمیتوانستیم کاری بکنیم خیلی ناراحت بودیم. لحظات به کندی می گذشتند. من از لحظه تماس با رادار اهواز، زمان را کنترل کرده میکردم؛ حدود 25 دقیقه از لحظه تماس ما گذشته بود که به اندازه 25 سال به نظر میرسید. سرانجام به فرودگاه اهواز رسیدیم و به لطف خدا سالم به زمین نشستیم. هنوز همگی از هواپیما پیاده نشده بودیم که یکی از مسئولان هوانیروز به سراغ ما آمد و تخصص ما را پرسید. به محض اینکه گفتیم همگی خلبان کبرا هستیم او خیلی خوشحال شد و به من که سرپرستی این گروه را برعهده داشتم، گفت:
- فوری دو فروند کبرا را بردار و برو!
- کجا برم جناب سرهنگ؟
- هرکجا که دشمن هست!
- ولی جناب سرهنگ ما باید ابتدا توجیه شویم، بعد در عملیات شرکت کنیم.
سرهنگ که برای اعزام ما خیلی عجله داشت، رابط هوانیروز را احضار کرد و از او خواست ما را توجیه کند. آنگاه ستوان علی غزنوی ما را توجیه کرد و قرار شد خودش نیز با یک فروند هلیکوپتر 214 همراه ما بیاید. بلافاصله به طرف هلیکوپترهای کبرا رفتیم. در حال سوار شدن دیدیم که سرهنگ چیزی را زیر لب زمزمه و به طرف ما اشاره می کند. لحظه ای مکث کردم تا صدای او را بشنوم. سرهنگ شهادتین میخواند و ما را دعا می کرد. با خود گفتم این همان پرواز است که بازگشتی ندارد. لذا شهادتین را گفته و سپس با ذکر یاعلی هلیکوپتر را روشن کردم.
به نزدیک ستونهای زرهی دشمن که از بصره به سمت آبادان و اهواز در حال حرکت بودند رسیدیم، پدافندهای عراقی را دیدیم که مانند چشمه های جوشان به سمت ما تیراندازی می کردند. خود را از تیررس دشمن دور کردم. دقایقی بعد، محل اصلی قرارگاه ادوات زرهی دشمن را شناسایی و آتش را شروع کردیم.
در اهواز، کار ما این بود که از صبح تا شب پرواز کنیم. از سویی، نیروها و تجهیزات عراق آنقدر زیاد بود که برای مقابله با آنان، احتیاج به نیروهای بسیار بیشتری داشتیم و از سوی دیگر، درگیری در طول مرز آنقدر وسعت داشت که نمی شد همه جا را با هلیکوپتر تحت پوشش قرار داد. آن وقتها یعنی در روزهای اول جنگ، نیروی زمینی ارتش، سپاه و بسیج به طور کلاسیک وارد نبرد نشده بودند؛ لذا هوانیروز بود که بیشتر باعث کند کردن حرکت دشمن به سمت اهواز شده بود.
عراقیها که از ادامه پیشروی سریع به سمت اهواز ناامید شده بودند، از جناح آبادان شروع به پیشروی کردند. ما نیز برای مقابله، به جبهه آبادان اعزام شدیم. تازه در آبادان نشسته بودیم که یک فروند 214 به زمین نشست و دو تن از خلبانانی را که تیر خورده و وضعیت وخیمی داشتند، تخلیه کرد. با دیدن آنها، هرچند خیلی ناراحت شدیم ولی حس انتقامجویی در ما تحریک شد و قسم خوردیم تا آنجا بتوانیم انتقام این عزیزان را بگیریم. عملیات در آبادان بسیار وسیعتر از اهواز بود. در آنجا تیم آتش زیادتر از اهواز بود و در طول روز، لحظه به لحظه یک تیم اتش در مقابل دشمن ایجاد می شد.
عراقی ها از عملیات هلیکوپترها ضربات زیادی خورده بودند و تمام سعی آنها بر این بود که به نحوی ما را زمین گیر کنند و به همین دلیل، هواپیماهایشان پی در پی به دنبال یافتن و بمباران مقر ما بودند. ما نیز به این مسئله پی برده بودیم و سعی داشتیم که خللی در پرواز ایجاد نشود.
یک روز به ما اطلاع دادند که عراق مشغول احداث پل بر روی «کارون» در منطقه «مارد» است. قرار شد در اولین ساعات صبح روز بعد، آن پل را تخریب کنیم. آن روز هوا خراب شد؛ نه هوانیروز و نه نیروی هوایی، نتوانستند اقدامی بکنند. نامساعد بودن هوا دو روز طول کشید و پس از آن کمی بهتر شد. به ما اطلاع دادند که عراق پل زده و به طرف شرق کارون در حرکت است. منطقه ای که عراق در آن پل زده بود، فاقد هرگونه نیروی دفاعی بود و این تنها ما بودیم که باید یک تنه تا رسیدن نیروهای پیاده نظام، به مقابله با نیروی زمینی ارتش عراق بپردازیم.
پروازها را شروع کردیم و به تار و مار کردن عراقیها پرداختیم. هواپیماهای عراقی به دنبال ما آمدند ولی نتوانستند محل ما را پیدا کنند. آنها بمبهای خود را روی پالایشگاه آبادان ریختند و پالایشگاهی که دود و آتش از آن زبانه میکشید، مجدداً مورد هجوم قرار گرفت. تمام آسمان منطقه را دود بسیار غلیظی فرا گرفته بود و تصویری از مظلومیت کشور ما را ترسیم میکرد.
ما پی در پی پرواز می کردیم. سرانجام به علت کثرت پروازها، محل استقرار ما توسط دشمن شناسایی شد و با توپخانه مورد هدف قرار گرفت. به ناچار مجبور شدیم آن منطقه را تخلیه کنیم و به نخلستانهای اطراف پناه ببریم. در آنجا امکانات غذا و استراحت وجود نداشت. یک کمپوت سربازی به عنوان شام می خوردیم و در کنار نیزارها با لباس خلبانی دراز می کشیدیم و از ترس مار و سایر حیوانات موذی، کلاه هلمت یا کلاه خلبانی خود را همیشه بر سر می گذاشتیم. در آنجا علاوه بر آنکه مراقب مارها و عوارض طبیعی بودیم، نوبتی هم نگهبانی می دادیم تا گرفتار شبیخون دشمن نشویم. آن شب وقتی دراز کشیدم، بار دیگر، همسر و فرزندم مقابل چشمانم مجسم شدند. باز تلخیها و شادکامیهای زندگیم را مرور کردم و با این افکار شب را به صبح رساندم. پس از ادای نماز صبح با همرزمان و خوردن صبحانه ای مختصر بار دیگر عملیات شروع شد. این بار پایگاه ثابتی نداشتیم و قرار بود پس از پایان عملیات جهت سوختگیری و زدن مهمات در کنار جاده ماهشهر به آبادان بنشینیم و از همانجا نیز پرواز کنیم. ماشین سوخت، مهمات و تیم فنی به طور سیار در جاده در حرکت بودند که مورد هدف هواپیماهای عراقی قرار نگیرند.
هلیکوپتر بل 214 در جلو و هلیکوپتر تهاجمی کبرا در عقب تصویر
اینجا نیز هواپیماهای عراقی راحتمان نگذاشتند و در کنار جاده به ما حمله کردند. وقتی سوخوهای22 عراقی رسیدند، ارتفاعشان آنقدر کم بود که خلبان آنها را با چشم غیرمسلح می دیدم. تنها راه ما، خاموش کردن هلیکوپتر و خارج شدن از آن بود که بیش از چند ثانیه طول نکشید. از هلیکوپتر پایین پریدم و به دنبال جانپناهی گشتم ولی در آن بیابان باز، کوچکترین عارضه طبیعی جهت استتار وجود نداشت. هواپیماهای عراقی دور زدند و دوباره بالای سر ما آمدند. در آن لحظه فقط توانستم روی زمین دراز بکشم و هر لحظه در انتظار مرگ باشم. اولین رگبار هواپیماها از کنار من گذشت. این بار طعم مرگ را به خوبی احساس کردم. فکر می کردم که تنها هدف میگهای عراقی، زدن خلبانان بوده است. بار دیگر هواپیماهای عراقی به طرف ما آمدند و هم چیز را به رگبار بستند. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم. گرد و خاک ناشی از برخورد گلوله ها به زمین به سر و صورتم نشسته بود. فکر می کردم خودم هم مورد اصابت قرار گرفته ام.
سرانجام پس از دقایقی که برای من سالها طول کشید، هواپیماهای عراقی رفتند و من از زمین بلند شدم. نگاهی به خود انداختم و دست و پایم را تکان دادم. به لطف خدا چیزی نشده بود. با عجله به سمت هلیکوپترها رفتم. همه هلیکوپترها سالم بودند جز هلیکوپتر من که بیش از 100 گلوله خورده بود. پس از چند روز عملیات در آبادان، به ما ابلاغ شد که به دارخوین برویم و در کنار نیروهای سپاه عمل کنیم.
در طول مسیر وقتی از آسمان به زمین نگاه میکردم، مردم بیچاره را می دیدم که بیخانمان شده اند. پیر و جوان، زن و مرد، هرکس بقچه ای یا بستهای زیر بغل یا کول خود گذاشته، در بیابانها آواره شده بودند. بعضی ها هم دوچرخه ای داشتند و روی آن بچه ها و بعضی از وسائل خود را گذاشته بودند و با مشقت بسیار در حرکت بودند. در این میان هواپیماهای عراقی نیز هر از گاهی آنها را به رگبار می بستند.
با حالتی اندوهگین به دارخوین رسیدیم. آنجا با آقای خرازی آشنا شدیم. ایشان در مورد ماموریت، ما را توجیه کردند و قرار شد صبح روز بعد، عملیات انجام شود. تازه نماز صبح را خوانده بودیم و می خواستیم صبحانه بخوریم که آقای خرازی به سراغمان آمد و آخرین صحبتها و هماهنگیها را با هم انجام دادیم و عملیات آغاز شد.
ستوان «داوود عباسی» خلبان 214 پس از بارگیری مقدار زیادی مواد منجره TNT و سوار کردن 4 نفر از نیروهای سپاه، قایقی را اسلینگ کرده و به طرف هدف به راه افتاد. ماموریت من حفاظت از هلیکوپتر 214 بود، زیرا با آن همه مهمات با کوچکترین آسیب، به کوهی از آتش تبدیل میشد. پرواز ما روی آب بود و می بایست در یکی از مناطق، این نیروها را پیاده می کردیم و برمی گشتیم. وقتی به منطقه مورد نظر رسیدیم، با کمال تعجب دیدیم که عراقیها قبل از ما در آنجا مستقر شده اند. با پیش آمدن آن وضع، قرار شد در نقطة دیگری، نیروها را پیاده کنیم. سرانجام محلی را پیدا کردیم و هلیکوپتر 214 مشغول تخلیه بار گردید. در این حال، عراقیها ما را دیدند و به طرف ما آتش گشودند. با دیدن آن وضع و خطری که هلیکوپتری 214 را تهدید می کرد به طرف آنها یورش بردم و یکی از ضدهوایی های عراق را با شلیک موشک تاو منهدم کردم. دومین موشک تاو، درست به وسط پدافند دوم عراقیها خورد و کمکم که سرگرد «رستمی» بود، گفت که متلاشی شدن آنها را دیده است. به مقر عراقیها نزدیک شدم. حالا در 200 متری پدافند آنها بودم. به خدمه یکی از آنها نزدیک شدم و وقتی به دقت نگاهش کردم، دیدم که از کنار توپ ضدهوایی پائین آمد و شروع به فرار کرد. او را دنبال کردم. یک شلوار کار و یک زیرپیراهن رکابی سفید به تن داشت. حالا به حدود بیست متری او رسیده بودم و او در حال فرار بود.
هلیکوپتر AH-1 کبرا در جنگ تحمیلی نقش مهمی در پشتیبانی از نیروی زمینی ایفا کرد
او را با مسلسل هدف گرفته و شلیک کردم. لحظهای بعد، بدن متلاشی شده اش را بین زمین و هوا دیدم؛ نگاهی به اطراف کردم، همه جا پر از نیروهای عراقی بود. آنها در دسته های 20 و یا 30 نفری بودند و با دیدن من شروع به فرار کردند. اطراف را میپاییدم و هرجا که نیروی بیشتری می دیدم مورد هدف راکت قرار می دادم. چنان درگیر بودم که صدای سرگرد رستمی را نمی شنیدم. ضمن گردش به چپ و راست، شلیک میکردم؛ این بار صدای سرگرد رستمی مرا به خود آورد: «مواظب باش! ملخ هلیکوپتر به زمین نخورد!» با شنیدن این حرف، متوجه شدم که خیلی به زمین نزدیک شدهام؛ هلیکوپتر را جمع و جور کردم.
در این حال ماموریت هلیکوپتر 214 پایان یافت و به طرف ما آمد. عراقیها همچنان در حال فرار بودند. 5 نفری از آنها در کناری ایستاده بودند و دستهایشان را روی سر گذاشته بودند. از پارسی خلبان 214 خواستم که آنها را سوار کند و خودم مراقب او شدم. او 5 نفر عراقی را سوار کرد و به اتفاق به طرف قرارگاه لشکر خراسان که نزدیکترین قرارگاه بود رفتیم و اسرای عراقی را تحویل دادیم. آن 5 نفر، یکی فرمانده یگان، یکی افسر رسته مهندسی، دو نفر سرباز و دیگری از گروه خودفروخته مجاهدین خلق بود که تحویل لشگر 77 دادیم؛ سپس به سوی قرارگاه خود به پرواز درآمدیم.
پس از بازگشت از دارخوین، سپاه پاسداران اعلام کرد که در اطراف آبادان، تانکهای عراقی وارد عمل شده اند؛ بلافاصله با دو فروند کبرا و یک فروند 214 برای شناسایی محل و یافتن تانکها به پرواز درآمدیم. در کرانه غربی رودخانه کارون، در ارتفاع بسیار کم پرواز می کردیم که ناگهان خلبان 214 اعلام کرد سه فروند هلیکوپتر عراقی در حال پرواز هستند. با شنیدن این خبر به طرف نیزارها رفتیم تا از دید هلیکوپترها در امان باشیم. بعد با کبرای دوم هماهنگ کردیم و قرار شد که از نیزارها خارج شود و به سوی هلیکوپترهای عراقی شلیک کند. بلافاصله همین کار را کرد و اقدام به تیراندازی نمود. متاسفانه دستگاه تیراندازیاش دچار اشکال بود و نتوانست به دقت هدفگیری کند. من بلافاصله اعلام آمادگی کرده و از میان نیزارها خارج شدم. سه فروند هلیکوپتر سنگین Mi-8 عراقی را که به صورت دایره در یک نقطه پرواز میکردند با چشم غیرمسلح دیدم و حدس زدم باید در حال تخلیه نیرو یا مهمات باشند. یا علی مددی گفتم و اولین هلیکوپتر را با موشک تاو هدف قرار دادم. لحظاتی بعد هلیکوپتر آتش گرفت و به زمین خورد. خلبانان عراقی نمیدانستند از کدام سمت مورد هدف قرار گرفته اند. آنها در آسمان سرگردان بودند و بی هدف پرواز میکردند. به سرعت هلیکوپتر خود افزودم و تا فاصله 600 متری یکی از آنها پیش رفتم و موشک تاو دوم را به سویش شلیک کردم. این یکی هم مثل هلیکوپتر اولی در آسمان آتش گرفت و سپس به شدت منفجر شد. دور زدم و به نزدیکی هلیکوپترهای خودی رسیدم. ناگهان خلبان 214 اعلام کرد: «موشک!موشک!» و قبل از آنکه عملی خاص انجام بدهم موشکی احتمالاً از نوع سام 7 از بین هلیکوپتر من و 214 رد شد و به زمین خورد. این بار نیز به طور معجزه آسایی نجات یافتیم. دور زدم و برای خیز سوم به طرف هلیکوپتر سوم عراقی حرکت کردم، آن را نشانه رفتم ولی هلیکوپترم حرکتی نکرد. فهمیدم مهماتم تمام شده است. در حالی که سریعا گردش به راست میکردم، موضوع را به سایرین گفتم و به طرف پایگاه پرواز کردم.آن شب در اثر خستگی زیاد، خیلی زود به خواب رفتم. صبح فردا یکی از مسئولان سپاه با قرارگاه تماس گرفت و اعلام کرد که دو فروند هلیکوپتر عراقی که هدف قرار گرفته بودند، حامل تعداد زیادی از کماندوهای عراقی بوده که همگی کشته شده اند.
اردیبهشت 1361 و زمان عملیات فتح المبین بود. لحظه ای آرامش نداشتیم. حضور هوانیروز در این عملیات نیز بسیار چشمگیر بود. خلبانان ما با آنکه بارها عملیات انجام داده بودند، هنوز احساس خستگی نمی کردند و باکمال میل حاضر به انجام عملیات بعدی بودند. برای انجام ماموریت، قرار شد چهار فروند هلیکوپتر کبرا وارد عمل شوند. بلافاصله هر چهار فروند استارت زده و به سوی محل ماموریت به راه افتادیم. از این تیم آتش، فقط هلیکوپتر من به موشک «ماوریک» مسلح بود. موشک ماوریک، موشکی بسیار گرانقیمت و با قدرت تخریب بسیار بالاست. این موشک توسط تیم فنی نیروی هوایی و هوانیروز به روی هلیکوپتر سوار شده و آزمایشهای آن با موفقیت انجام شده بود. من قبلاً بارها این موشک را شلیک کرده و به مشخصات فنی و توانمندیهای آن، آشنا بودم.
در حین پرواز، چون نیروهای دو طرف در حال جنگ و گریز بودند و بعضی وقتها یک نقطه چند بار دست به دست می شد، تشخیص نیروهای خودی و دشمن خیلی سخت بود. برای آنکه دچار اشتباه نشویم، باید خیلی حساب شده عمل می کردیم و قبل از انجام هر کاری، با نیروهای پیاده خودی تماس می گرفتیم. در یکی از این تماسهایی که فرمانده تیم با نیروی زمینی عمل کننده خودمان داشت، اطلاع دادند که ساختمان بزرگی در داخل باغی قرار دارد که پر از نیروهای عراقی است و ما باید هرچه زودتر آن را منهدم کنیم. این ماموریت به من واگذار شد. من به نزدیکیهای باغ رفتم و پس از تنظیم موشک، منتظر روشن شدن چراغ قرمز شدم. اما چراغ قرمز روشن نشد و موشک ماوریک بدون روشن شدن آن چراغ، هرگز عمل نمی کند. با ناراحتی بسیار مجبور شدم جهت خود را عوض کنم و از سمت غرب به باغ نزدیک شوم. ناگاه با آتش شدید نیروهای عراقی مواجه شدم و نتوانستم باغ را مورد هدف قرار دهم. از سویی هلیکوپترهای دیگر با عراقیها درگیر شدند و سرانجام یکی از هلیکوپترهای ما تا نزدیکی باغ رفت. او با دیدن پرچم ایران، به ما اعلام کرد که آنجا در اختیار نیروهای خودی است. با ارتباط مجددی که فرمانده با نیروی زمینی گرفت، معلوم شد که آن باغ در اختیار نیروهای خودی است. وقتی این خبر را به من دادند خیلی خوشحال شدم و خدا را بارها و بارها شکر کردم که به ما کمک کرد تا با یک اشتباه، هم میهنان خود را مورد هدف قرار ندهیم. سرانجام فرمانده تیم با هماهنگی نیروی زمینی، مرکز توپخانه دشمن را به ما نشان داد و من به قلب توپخانه دشمن یورش برده و دو موشک ماوریک خود را حواله آنها کردم.
روز دوم عملیات فتح المبین، اعلام کردند که تانکهای عراقی از هر طرف شروع به پاتک کرده اند و از ما خواستند که برای مقابله با آنها برویم. هلیکوپترهای ما، بلافاصله به پرواز درآمدند. سریعا خود را به منطقهای که مورد نظر بود، رساندیم. شدت درگیری آنقدر زیاد بود که واقعاً نمیشد نیروی خودی را از دشمن تشخیص داد. در بعضی از نقاط، نیروهای خودی و دشمن درهم ادغام شده و در حال جنگ تن به تن بودند. از رادیوی هلیکوپتر هم دائم صدای کمک به گوش می رسید. نمی دانستیم چه کار کنیم و کجا را بزنیم؟ فرمانده تیم پروازی با نیروی زمینی تماس گرفت و جویای محلی شد که می بایست هدف واقع شود. در جواب گفته شد که نیروی زمینی با گلوله فسفری منطقه را می زند. هوانیروز همانجا را مورد هدف قرار دهد. بلافاصله گلوله فسفری در منطقه ای به زمین نشست و پشت سر آن با فریاد یا علی مدد، موشک تاو را آماده کرده و به آن نقطه شلیک کردم. ناگهان صدای الله اکبر رادیو در گوش ما طنین افکند و من هم به حول و قوه الهی، موشک تاو دوم را پرتاب کردم و سایر هلیکوپترها هم با شناسایی هدف، شروع به تیراندازی کردند و در مدت بسیار کمی، با کمک هلیکوپترهای کبرا و موشکهای تاو، محاصره آن قسمت شکسته شد. سپس با اتمام مهمات به پایگاه خود برگشته و مهماتگیری کردیم و این بار با یک تیم آتش اضافی به محل رفتیم. البته هواپیماهای عراقی نیز بیکار ننشسته و برای آنکه ما را زمینگیر کنند، مرتبا بالای سر ما ظاهر می شدند و گاهی با پرتاب راکت یا موشکهای ناتوان «آتول» سعی در شکار کبراها داشتند. در این عملیات، من در سمت راست پرواز میکردم. ناگهان بر فراز یکی از تپه ها، سه نفر را دیدم که برای ما دست تکان می دادند. ناخودآگاه به آنها نزدیک شدم. در این حال، یکی از آنها خود را به داخل سنگر انداخت. این کار مرا به شک و تردید واداشت. تا 100 متری آنها پیش رفته بودم که یکی بلند شد و شروع به فرار کرد. من بر سرعت هلیکوپتر افزودم و از بالای سرکسی که راس تپه بود و دست تکان می داد رد شدم و به فاصله 20 متری نفری که فرار می کرد رسیدم. حالا از تپه رد شده و به دشت وسیعی رسیده بودم. ناگهان در مقابل خود صدها عراقی را دیدم که در حال فرار هستند. آنها را از لباسشان شناختم. عراقیها با دیدن من، شروع به تیراندازی کردند. بلافاصله تغییر مسیر داده و از یکی از کبراها کمک خواستم. فرمانده ما که از رادیو صدای مرا می شنید، گفت که آنها 15 کیلومتر از لبه جلویی منطقه نبرد فاصله دارند و نباید در آنجا نیروی عراقی وجود داشته باشد. در جواب گفتم: «اینها یا دیشب تک زده و تا اینجا آمده اند یا از نیروهایی هستند که نتوانسته اند فرار کنند.» به هرحال، با ورود کبرای دوم، مشکل ما حل شد. کبرای دوم شروع به تار و مار کردن آنها با راکتهای 70 میلیمتری و صدها تیرفشنگ کرد. سپس به نیروی زمینی اطلاع دادیم که ممکن است افراد دیگری نیز در آنجا باشند و خودمان به منطقه اصلی درگیری برگشتیم. فردای آن روز، نیروی زمینی یک تیم شناسایی رزمی به آن منطقه اعزام کرد. پس از بررسی به ما اطلاع دادند که روز گذشته در آن منطقه، بیش از 100 نفر عراقی کشته و صدها نفر مجروح و تعداد زیادی نیز به اسارت گرفته شدند.
یکی از عملیاتهای مهم ما زدن تاسیسات پتروشیمی بصره بود. این محل بر خلاف اسمش که غیرنظامی است، یکی از بزرگترین پایگاههای عراق بوده و در آنجا دو دستگاه رادار دوربرد که از نظر نظامی اهمیت زیادی داشتند، نصب شده بود؛ به طوری که برای عراق، نگهداری از این رادارها بسیار مهم و برای ما هم انهدام آن یکی از ضروریات بود. عراق با تمام امکانات هوایی و زمینی خود، سعی در نگهداری آن داشت و ایران نیز به تمام نیروهای رزمی خود، اعم از زمینی، هوایی و هوانیروز ماموریت آزاد داده بود که آنجا را منهدم کنند.
یک بار نیروی هوایی یک بمب 5 تنی را با یک فروند F-4D روی ساختمان انداخت، ولی استحکام سطح ساختمان آنقدر زیاد بود که آسیب کلی به رادار وارد نیامد. اهمیت این رادارها در این بود که عملکردی مثل آواکس داشتند و مرکز تجمع نیروهای ایرانی را ثبت می کردند و به توپخانه خود، گرا می دادند. تنها فرقی که این رادارها با آواکس داشتند این بود که آواکس، رادار سیار و دارای برد محدودی است، ولی این رادارهای ثابت بودند و میدان عمل خیلی وسیعی داشتند. هوانیروز برای انهدام آن، اقدامات زیادی کرده بود، ولی هنوز این مهم عملی نشده بود. خلبانهای هوانیروز ساعتها در اطراف رادار دور زده بودند که موشک خود را روی آن قفل کنند، ولی هنوز موفق به این کار نشده بودند. البته برای این کار، فقط کبراهایی وارد عمل می شدند که موشک ماوریک داشتند. آن روز درگیری در غرب کارون، بسیار شدید بود و تمام منطقه را دود غلیظ حاصل از سوختن ادوات و چاههای نفت، فرا گرفته بود. ناگهان از نظرم گذشته که پروازی روی پتروشیمی داشته باشم و به قول معروف، من هم شانسم را امتحان بکنم. فرمانده منطقه علیرغم اینکه من مسئولیتهای زیادی در هوانیروز داشتم، پیشنهاد پرواز مرا قبول کرد و قرار شد به همراه یک فروند 214 و یک فروند کبرا، که حفاظت مرا برعهده داشت، به آنجا اعزام شویم. ساعت 9:30 هلیکوپتر من با دو موشک ماوریک از زمین کنده شد و به طرف هدف به پرواز درآمد. هلیکوپتر کبرای دوم و به دنبالش هلیکوپتر 214 که یک گروه فیلمبرداری از برنامه «ایران در جنگ» را به همراه داشت، در اطراف من به پرواز درآمدند. در ارتفاع خیلی پایین پرواز می کردیم؛ با این حال، زودتر از آنچه انتظار میرفت، عراق به پرواز ما پی برد و ابتدا هواپیماهای میگ 21 و پس از آن هلیکوپترهای «هایند» دشمن در ارتفاع بالا اقدام به تیراندازی به سوی ما کردند. علت پرواز هلیکوپترهای عراقی در ارتفاع بالا، این بود که هم ما را هدف قرار دهند و هم پدافندشان بتواند به راحتی به سوی ما تیراندازی کند. با وجود آن همه موانع، بیش از هفت بار به طرف پتروشیمی پرواز کرده و به آن نزدیک شده بودم ولی موشک ماوریک روی آن قفل نشده بود. به فکر فرو رفتم تا علت را بیابم. ناگهان علت قفل نکردن موشک را فهمیدم. به ستوان میبدی گفتم: می دانی چرا موشک قفل نمیشود؟
- نه.
- برای اینکه ساختمان همرنگ زمین است و هرگز این موشک از این زاویه نمی تواند کاری بکند.
- سعی کن این فرصت طلایی را از دست ندهیم.
- بهتر است از سمت غرب هم آزمایش کنیم.
- آن منطقه ناشناخته است و مجاز به پرواز در آنجا نیستیم.
- اهمیت این موضوع بیشتر از آن است که ما معطل بکنیم؛ پس بهتر است فرصت را از دست ندهیم و کارمان را شروع کنیم.
او حرفی نزد و بلافاصله هم نظرمان را برای تغییر مسیر به هلیکوپترهای بعدی گفتیم و سپس به طرف غرب ساختمان پتروشیمی پرواز کردیم. پدافند عراق با شدت تمام شلیک میکرد و تعداد هلیکوپترهای عراقی که ما را موشک باران میکردند، زیادتر شده بود، ولی هنوز منتظر فرصتی بودم که موشک قفل کند و کارم را انجام دهم. سرانجام از سمت غرب به ساختمان نزدیک شدیم و با توجه به به سایهای که آفتاب در سمت غربی ایجاد کرده بود، موشک قفل کرد. بلافاصله خلبان 214 را مطلع کردم که به فیلمبردارها بگوید که آماده باشند. ستوان میبدی مرتب می گفت: «بزن! این فرصت طلایی را از دست نده» سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. وقتی که فیلمبردارها اعلام آمادگی کردند، با توکل به خدا و مولا علی، نگاهی به چراغ قرمز موشک که علامت قفل شدن آن روی هدف بود، اندختم. چراغ قرمزتر از همیشه مرا دعوت به شلیک می کرد! با توکل به خدا، کلید موشک را فشار دادم. موشک از هلیکوپتر جدا شده و رفت تا از دریچه ای که باز بود وارد ساختمان شد و لحظاتی بعد، ساختمان مجهز پتروشیمی به تلی از دود و آتش مبدل شد. خلبان 214 با خوشحالی گفت: «تبریک می گویم مهدی، هم هدف را زدی و هم تیراندازی ات توسط فیلمبردارها ثبت شد.» برای اطمینان کافی، موشک دوم را نیز پرتاب کردم. اثری از ساختمان پتروشیمی تقریباً برجای نمانده بود.
هلیکوپتر شینوک در حال جابجایی هلیکوپتر بل 214
حالا من و میبدی از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم. همه عوامل پدافندی دشمن مشغول شلیک به سوی ما بودند. هلیکوپتر کبرای محافظ ما شروع به تیراندازی شدید و پرحجم به طرف آنها کرد. سپس منطقه را دور زدیم و هرچه آتش داشتیم برسر دشمن ریختیم و به منطقه خودی وارد شدیم. در منطقه خودی احساس کردم که هلیکوپترم هر از چند گاهی یک بار ریپ میزند. با این حال کنترلش کردم و تا پایگاه رساندم. پرسنل هوانیروز در محوطه جمع شده و منتظر فرود ما بودند. فرمانده پایگاه تا نزدیکی هلیکوپتر آمد و نگاهی به من کرد. من با دست علامت دادم. به هر ترتیبی بود هلیکوپتر را بر زمین نشانده و از آن خارج شدم. ابتدا فرمانده منطقه و پس از او سایر همرزمان دور ما جمع شدند و برایمان دست زدند و صلوات فرستادند.
در حال حرکت به طرف اتاق عملیات بودیم که بازرس فنی به سراغم آمد و دستم را گرفت و گفت: «بیا هلیکوپترت را تماشا کن!» به طرف هلیکوپتر برگشتم. بدنه هلیکوپتر سوراخ سوراخ شده بود. غرق در تماشای آن بودم که او ملخ اصلی هلیکوپتر را نشانم داد. با دقت نگاهش کردم. بیش از نصف پهنای ملخ اصلی ذوب شده بود. پاهایم سست شد و ضمن تحسین هلیکوپتر قدرتمند کبرا، خدا را سپاس گفتم.
_____________________________________________________________
منبع: air.blogfa.com