Quantcast
Channel: هوانورد
Viewing all articles
Browse latest Browse all 253

اجکت از هواپیما با سرعت مافوق صوت

$
0
0

خاطره ای از سرتیپ خلبان فرج الله فرسیابی

صبح روز پنج شنبه هفتم بهمن ماه سال 1361 ساعت حدود 6 و 30 دقیقه صبح بود که وارد گردان شناسایی پایگاه یکم شکاری شدم. فرمانده گردان به محض دیدن من مرا به دفترش فرا خواند. وقتی وارد دفتر شدم یکی از دوستان خلبانم به نام حمید نادری نیا نیز در آنجا حضور داشت. فرمانده ضمن ابلاغ ماموریت به ما یادآور شد که قرار است در روزهای آغازین دهه فجر عملیات گسترده ای شروع شود، به همین دلیل بایستی تا قبل از شروع دهه فجر از منطقه عکسبرداری شود تا در اختیار نیروهای زمینی قرارگیرد. این را بدانید که موفقیت این عملیات در گرو عکسهایی است که شما تهیه می کنید.

طرح عملیات را پیاده کردیم

با خارج شدن از دفتر فرمانده به همراه سروان حمید نادری نیا شروع به طراحی عملیات نمودیم کارهای مقدماتی را انجام دادیم. قبلا جهت اسکورت ما و همچنین سوخت رسانی هماهنگی های لازم صورت گرفته بود . نزدیک ظهر بود که به اتاق چتر و کلاه رفتیم و بعد از تحویل گرفتن تجهیزات به سمت آشیانه هواپیما رفتیم. در کوتاه ترین زمان ممکن سوار بر هواپیما شدیم و راس ساعت 12 ظهر با یک فروند فانتوم شناسایی با رمز "آرش11" از باند پایگاه یکم شکاری تهران به پرواز درآمدیم. همزمان با ما دو فروند هواپیمای شکاری اف 14 از پایگاه هشتم شکاری به پرواز درآمدند تا در این عملیات بعنوان محافظ ما را همراهی کنند. آنها ماموریت داشتند تا مرز از ما محافظت نمایند تا بتوانیم به سلامت از مرز عبور نماییم، چون هواپیمای ما هیچ گونه سلاحی نمی توانست حمل نماید. دقایقی قبل از پرواز ما نیز یک فروند تانکر سوخت رسان به قصد محل ملاقات ما به پرواز در آمده بود .
محل ملاقات ما آسمان ایذه بود . بارسیدن به ایذه با کد به هواپیمای سوخت رسان اعلام موقعیت نمودیم و هم ما و هم هواپیماهای اف 14 کار سوختگیری هوایی را با موفقیت انجام دادیم . قرار بود ما در همان منطقه بمانیم و گوش به فرمان رادار باشیم تا به محض خالی شدن منطقه و اعلام آنها به سمت مرز حرکت کنیم تا بدون درگیری بتوانیم عکسهای خوبی تهیه نماییم .

دشمن از عملیات ما خبردار شده بود

حدود 20 دقیقه بر فراز ایذه پرواز می کردیم که رادار با کد به ما اعلام نمود می توانید وارد مرز عراق شوید . متاسفانه دشمن از قبل توسط عوامل بیگانه از پرواز ما مطلع بود به همین دلیل تعداد زیادی هواپیمای شکاری در منطقه مستقر نموده بود. به محض ورود به خاک عراق رهگیری شدیم. با استفاده از دستگاه جنگ الکترونیک محل موشکها و هواپیماهای دشمن را شناسایی کردیم. رادار نیز دستور گردش به سمت مرز خودی و خروج سریع را صادر نمود. بلافاصله به طرف مرز گردش نمودیم. هواپیماهای اف 14 نیز تا نزدیک مرز پیش آمده بودند تا اگر هواپیمایی در تعقیب ما بود آنرا هدف قرار دهند. خوشبختانه علی رغم تهدیدات شدید موشکی دشمن بدون خطر از منطقه خارج شدیم و سریع خودمان را به منطقه ایستایی در کنار تانکر رساندیم و شروع به سوختگیری نمودیم و در منطقه حضور داشتیم.

وارد خاک دشمن شدیم

حدود ساعت 3 بعدازظهر بود که رادار مجددا با کد اعلام نمود منطقه امن می باشد. بلافاصله ارتفاع را به 50 هزار پا رساندیم و به طرف مرز حرکت کردیم. با نزدیک شدن به مرز مطابق نقشه پروازی تغییر سمت دادیم و با رساندن ارتفاع به 48 هزارپا با سرعتی معادل 1950 کیلومتر درساعت وارد خاک عراق شدیم و عکسبرداری آغاز نمودیم .
ثانیه های بیشتر از شروع عملیات نگذشته بود که از سیستم رادار جنگنده علائمی را دریافت نمودم که بیانگر فعالیتهای هواپیماهای دشمن در منطقه بود . رادار نشان می داد هواپیماهای دشمن از روبه رو و پشت سر  و همچنین از سمت چپ در حال نزدیک شدن به ما بودند . به سروان نادری گفتم با گردش شدید به سمت راست بچرخد تا بتوانیم از دست آنها خلاصی پیدا کنیم. همزمان دستگاه جنگ الکترونیک را نیز روشن کردم تا بتوانم هدفهای مجازی را برای هواپیماهای دشمن مشخص کنم . تهدید اصلی هواپیمایی بود که از روبرو به ما نزدیک می شد تمام حواسم را معطوف به این هواپیما کردم تا اینکه متوجه شدم هواپیما از نوع میراژ اف1 می باشد و سیستم جنگ الکترونیک ما که بر مبنای هواپیماهای بلوک شرق طراحی شده بود برروی این هواپیما اثری ندارد و قادر به منحرف کردن موشکهای فرانسوی این هواپیما نمی باشد.

موشک از همه طرف به سمت ما می آمد

در چشم برهم زدنی یک موشک به قسمت زیر بدنه در ناحیه دم هواپیما اصابت نمود . سروان نادری سوال کرد این صدای چه بود؟ گفتم خونسرد باش. زیاد مهم نیست. فقط گردش به سمت راست را به شدت بیشتری ادامه بده و به سمت ایران پرواز کن.
جواب داد: شروع به گردش به سمت ایران می کنم . هنوز سه تهدید از طرف هواپیماهای دشمن دریافت می کردم که در همین اثنا دومین موشک نیز به زیر بال راست هواپیما اصابت کرد و باعث شد هواپیما با تکان شدیدی به سمت چپ متمایل شود . روی رادیو گفتم : حمید! یک موشک دیگر هم به ما اصابت کرد. گردش را ادامه بده .

مرگ را در جلوی چشمانم دیدم

وضعیت بحرانی بود از هر طرفی موشکی شلیک می شد و به سمت ما می آمد و با گذشتن از کنار هواپیما در آسمان منفجر می شد . در همین گیر و دار نیز صدای آشنایی را شنیدم که می گفت عراقیها یک هواپیما را دوره کردند و دارند آن را موشک باران می کنند. این کدام هواپیماست. جواب دادم ما را می زنند . در همین موقع برای آخرین بار صدای شهید حمید نادری نیا را شنیدم که گفت : چهارتا هدف از روبرو به ما نزدیک می شوند.

جواب دادم یکی از آنها که از سمت چپ می آید به ما نزدیک تر است. لحظاتی بعد متوجه شدم دود موشک قطع شده است. آنجا بود که فهمیدم این هواپیما نیست بلکه یک موشک هوا به هواست .
کاملا خشکم زده بود. هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. قدرت هیچ عکس العملی را نداشتم فقط به موشک نگاه می کردم. در کمتر از چند ثانیه موشک هوا به هوای سوپرماترا را با رنگ سفید و نارنجی دیدم که به طرف ما می آمد و لحظه ای بعد هم در مقابل دیدگان من در سمت چپ هواپیما منفجر شد .
صدای انفجار همراه با تخلیه فشار کابین و کنده شدن کاناپی همراه شد. وزش شدید باد باعث شد ماسک اکسیژن و کلاه پروازیم از صورتم جدا شود و به بیرون پرتاب گردد. دستکش پروازیم نیز از دستم خارج گردید . تماس رادیویم با شهید نادری نیا قطع شده بود . برابر دستورالعمل فرمان هواپیما را تکان دادم تا وضعیت خودم را به او اطلاع دهم اما جوابی دریافت نکردم. هواپیما به طور کل از کنترل خارج شده بود. با تمام قدرت فرامین را به جلو فشار دادم ولی نتیجه بخش نبود. متوجه شدم تلاش بی نتیجه است. از طرفی به دلیل کمبود اکسیژن و سرمای شدید هوا که به حدود 50 درجه زیر صفر می رسید تنفسم سخت شده بود.

خروج از هواپیما در سرعت ما فوق صوت

بدنم در حال سرد شدن بود. احساس کردم اگر در هواپیما بمانم تا ثانیه هایی دیگر به علت یخ زدن دستانم دیگر قادر به کشیدن اهرم خروج اضطراری از هواپیما نمی باشم. لذا با کشیدن اهرم صندلی پران با موفقیت از هواپیما خارج شدم. دو سه بار در آسمان چرخیدم تا چتر صندلیم  باز شد . تمام حواسم را معطوف به خطر بعدی که در کمینم بود کردم یعنی جدا نشدن اتوماتیک صندلی خلبان از بدنم. آماده بودم که در صورت کار نکردن سیستم آن را به صورت دستی فعال نمایم . زمان به کندی می گذشت تمامی خاطراتم، از زمان کودکی تا قبل از ماموریتم از جلوی چشمم عبور می کرد. به خودم آمدم و خود را آماده انجام دستور العمل جدا نمودن صندلی می کردم که در ارتفاع حدود 13 هزار پایی با تکانی که ناشی از باز شدن اتوماتیک چتر نجاتم بود به خودم آمدم . با باز شدن چتر به آرامی ارتفاع کم می کردم . در همین حین متوجه تاری و دید پایین چشم چپم شدم. دستم را روی آن کشیدم که دستم خون آلود شد. متوجه شدم ترکش موشک پوست بالای چشمم را کنده است با خودم گفتم خدایا راضیم به رضای تو. یک چشم کافی است تا تلاش کنم و خود را نجات دهم که مبادا به اسارت در نیایم .

گلوله باران می شدم

در آسمان به دنبال چتر دوستم می گشتم ولی اثری از چتر نبو.د اینجا بود که متوجه شدم حمید نادری نیا شهید شده و به طور قطع در هواپیما مانده است زیرا با وضعیتی که برای صندلی انتخاب کردم بودم باید حدود 2 ثانیه بعد از من او نیز از هواپیما به بیرون پرتاب می شد که متاسفانه این اتفاق نیافتاده بود .
به یاد کلاس نجات خدمه از مرگ افتادم باید موقعیت خودم را قبل از رسیدن به زمین تشخیص می دادم . ایران در سمت شرق قرار داشت با یک چرخش خورشید را در پشت سرم دیم به زیر پا نگاه کردم. بلندی های میشداغ در سمت چپم و تنگه چزابه در سمت راستم به فاصله چند کیلومتری از هم قرار داشتن.د باید تلاش می کردم تا خود را از خط الراس کوه عبور دهم و تنگه چزابه لبه جنوبی (میدان) نبرد بود. باید تلاش می کردم با استفاده از چتر ، ارتفاعم و همچنین بادی که از سمت غرب به شرق می وزید ، هرچه بیشتر به نیروهای خودی نزدیک شوم .برای رسیدن به این هدف باید از چتر کمک می گرفتم . دست چپم به شدت یخ زده بود به شکلی که دیگر قادر به باز و بسته کردن انگشتانم نبودم . همین دست را از داخل بند چتر رد کردم و با دست راست مچ دست چپم را گرفتم و شروع به کشیدن آن کردم که به طبع آن بند چتر نیز کشیده می شد. چتر به آرامی مرا به سمت زمین نزدیک می کرد. بادی هم که می وزید کمک می کرد که به سمت شرق در حرکت باشم . هرچه به زمین نزدیکتر می شدم از دشمن نیز فاصله می گرفتم . عراقی ها که نا امید از دستگیری من شده بودند شروع به شلیک توپ ضد هوایی به سمت من کردند تا حداقل بتوانند مرا بکشند. گلوله های ضد هوایی را پایین تر از خودم می دیدم که یکی پس از دیگری در حال منفجر شدن بودند ولی به من برخورد نمی کردند بی اختیار آیه " و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون " را به زیان می آوردم و یک بار دیگر معجزه خداوند را با چشم دیدم که از آن همه تیری که به سمت من می آمد حتی یکی هم به من برخورد نکرد .

دستم به شدت یخ زده و از کار افتاده بود

در زیر پا خط الرس کوه را می دیدم نهایت تلاشم را می کردم تا از آن عبور نمایم. فاصله ام با زمین خیلی کم شده بود و باید خودم را برای فرود صحیح آماده می کردم. در یک لحظه در حالی که منتظر آن نبودم با شدت به زمین برخورد کردم و بر اثر برخورد سرم به قطعه سنگی که در محل فرود بود برخورد کرد. سرم شکاف عمیقی برداشت و شروع به خون ریزی شدید نمود . به علت محدودیت دیدی که داشتم نتوانسته بودم فاصله دقیقم را از زمین تشخیص دهم و خودم را به درستی آماده فرود نمایم .
چتر را از خودم جدا نمودم . جعبه کمکهای اولیه را برداشتم تا با رادیویی که در داخل آن قرار داشت موقعیت خودم را به اطلاع هواپیمای اف 14 برسانم ولی از آنجایی که انگشتانم یخ زده بود قادر به گرفتن چیزهای ریز نبودم به همین علت نمی توانستم زیپ کیف را باز نمایم. می خواستم با دندان آنرا بازکنم ولی بدلیل جراحات زیادی که در صورت داشتم موفق به اینکار هم نشدم . جعبه را برداشتم و به سمت مشرق شروع به حرکت نمودم باید هرچه زودتر از محل فرود دور می شدم چون احتمال داشت هلی کوپترهای عراقی برای پیدا کردن من به منطقه بیایند . در ابتدا می دویدم ولی به تدریج و به دلیل خونریزی که داشتم توانم را از دست دادم. حتی راه رفتن هم برایم مشکل شده بود . زمین پوشیده از ماسه های روان بود که همین قضیه هم باعث شده نیروی بیشتری مصرف نمایم . باد باعث شده بود ماسه های روان به آسمان بلند شود و روی صورتم پاشیده شود همین باعث شده بود خون در داخل دهان و بینی ام لخته شود و نفس کشیدن را برایم مشکل کند ، پاهایم دیگر توان نداشتند و به زمین افتادم .

موتور سواری مشکوک

به سختی از جایم بلند شدم به اطراف نگاه کردم در حدود 200 متری خودم درختی را مشاهده کردم. با خودم گفتم هرجا آب باشد گیاه هم هست پس باید خودم را به درخت برسانم . با رسیدن به پای درخت فکری به ذهنم رسید. اگر می توانستم از درخت بالا بروم و خودم را لابه لای شاخه های آن استتار کنم در صورت ورود هلی کوپتر به منطقه می توانستم اول آن را شناسایی نمایم و در صورتی که خودی بود به آن علامت دهم .
ساعت حدود 30/16 بعدازظهر بود حدود 5/1 ساعت از سقوط هواپیمایم می گذشت. در این زمان دو چیز فکرم را مشغول کرده بود: از دست دادن دوستم و دیگری راهی برای نجات از این ماجرا . در این افکار غرق بودم که صدای موتور سیکلتی مرا به خود آورد. جوان 16 تا 17 ساله لاغر اندامی را روی موتور دیدم که جلو می آمد. خودم را آماده هر کاری کرده بودم . وقتی روبروی من رسید با زبان عربی پرسید: جیش الایرانی ؟ جواب دادم جیش الایرانی .
از زبان عربی فقط همین را بلد بودم. کلماتی را به زبان آورد که معنی آنرا نمی دانستم فقط متوجه شدم مرا دعوت به سوار شدن به موتور می نماید . به او گفتم مرا به نیروهای ایرانی می رسانی؟ او با حرکات سر و دست به من اطمینان داد که همین کار را انجام می دهد . پشت سرش روی موتور نشستم. دست چپم را که به شدت یخ زده بود دور گردنش انداختم و زیر کتش قرار دادم دست دیگرم را نیز به دور کمرش قلاب کردم. تمام حواسم به سایه موتور بود که جلوتر از خودما بود. این علامت نشان می داد به سمت شرق حرکت می کنیم .

برای لحظاتی به سمت شرق نمی رفتیم

مسافت زیادی را طی نکرده بودم که با خودم گفتم اگر این فرد عراقی باشد و یا جزو ستون پنجم دشمن باشد چه خواهد شد؟ باید او را از پای در آورم و یا حداقل آماده باشم تا چنانچه قصد تحویل مرا به دشمن داشته باشد با او مبارزه نمایم. جز یک چاقو وسیله دفاعی دیگری نداشتم. البته من قاعدتا باید یک کلت کمری به همراه می داشتم ولی دقیقا یک ماه قبل از این ماجرا خوابی دیده بودم که هواپیمایم مورد اصابت قرار گرفته و من که در محاصره عراقی ها بودم با کلت چند نفر از آنها را هدف قرار دادم و سپس آنها مرا به رگبار گلوله بستند . به همین دلیل من اسلحه گرم حمل نمی کردم . قبل از پرواز هم شهید نادری نیا وقتی داشت کلتش را چک می کرد به او توصیه کردم اسلحه نیاورد که ایشان جواب داد چنانچه در کوهها سقوط کنم حداقل طعمه گرگها و کفتارها نمی شوم .
بلافاصله چاقو را از غلافش بیرون آوردم و آنرا در جیب جلویی لباسم گذاشتم . در کویر صدایی جز صدای موتور نمی آمد. اصولا زبان هم را متوجه نمی شدیم پس حرفی هم برای گفتن نداشتیم. فقط چشم به مسیر دوخته بودم که دائما به سمت شرق حرکت می کردیم. حدود 20 دقیقه به همین شکل ادامه دادیم. در همین موقع متوجه شدم نور خورشید تغییر کرده و دیگر سایه مان را در جلو نمی بینم.

چاقو را در پهلوی موتورسوار قراردادم

بلافاصله چاقو را درآوردم و در پهلویش گذاشتم. همزمان با دست چپ به گردنش فشار آوردم و با صدای تهدید آمیزی گفتم به سمت شرق حرکت کن وگرنه ترا می کشم . جوانک با حرکت دست به من فهماند که به دلیل جمع شدن آب در دریاچه نمک مجبور است از جهتی دیگر برود تا دریاچه را دور بزند . در حالی که چاقو را در پهلویش نگه داشتم بودم گفتم: باشه. ادامه بده! ولی اگر اشتباهی بکنی کشته می شوی . بعد از چند دقیقه به یک جاده خاکی رسیدیم که روی آن گازوئیل ریخته شده بود . جوانک گفت : طریق الایرانی. گفتم برو به طرف مشرق . با سرعت به سمت شرق حرکت می کردیم تا به کنار رودخانه رسیدیم که عده ای کارگر مشغول ساختن پلی برروی آن بودند. با توقف موتور سیکلت کارگران اطراف ما جمع شدند. همگی به زبان عربی صحبت می کردند . عرقی از یاس و ناامیدی بر پیشانیم نشست و با خودم گفتم دیگر کارم تمام شد. من در محاسبات خودم اشتباه کردم. احتمالا این رودخانه نیسان است و اسارت من حتمی است .

نجات پیدا کردم!

در همین هنگام یکی از کارگران جلو آمد و با زبان فارسی با لهجه غلیط ترکی گفت: آقا شما ایرانی هستی؟ گفتم بله شما چطور؟ گفت : منم ایرانی هستم. پرسیدم اینجا کجاست؟ گفت شما در خاک ایران هستید و این رودخانه کرخه است. با شنیدن این جمله احساس آرامش کردم و بی اختیار روی زمین دراز کشیدم. به آن شخص گفتم: شما می توانید مرا به نیروهای ایرانی برسانید؟ گفت: شما را به بیمارستان جندی شاپور می بریم. گفتم: نزدیکترین پاسگاه ژاندارمری کجاست؟ گفت: پاسگاه عبدالخان . گفتم: بسیار خوب مرا به آنجا برسانید . مرا از زمین بلند کردند و روی دست داخل قایق کوچی قرار دادند. سپس با کمک کابلی که روی رودخانه کشیده شده بود به طرف دیگر رودخانه هدایت کردند .
با رسیدن به سمت دیگر رودخانه دست کردم در جیبم و پولی را که به همراه داشتم از جیبم خارج کردم تا بعنوان پاداش به آن جوان موتور سوار بدهم اما او بدون انتظار و توقعی سوار موتورش شد و از محل دور شد . من هنوز هم او را  نمی شناسم .

هنوز نمی دانم چگونه نجات پیدا کردم

مرا سوار وانت کردند و به پاسگاه عبدالخان رسانیدند. با دیدن تلمبه خانه و پرچم سه رنگ کشورمان که بر فراز ساختمان پاسگاه به اهتزاز در آمده بود مطمئن شدم که نجات پیدا کردم . رئیس پاسگاه جلو آمده و جویای احوال من شدم. از ایشان خواستم موقعیت من را بلافاصله به قرارگاه کربلا گزارش کنند که تا هنوز آفتاب غروب نکرده به دنبال شهید نادری نیا بگردند چون احتمال می دادم شاید او نیز زنده باشد . ساعتی گذشت و هلی کوپتری در مجاورت پاسگاه به زمین نشست. سرهنگ خلبان شهید یزدان طلب را دیدم که در پاسگاه حضور یافته و به کمک گروه تجسس و نجات مرا به هلی کوپتر انتقال دادند. مرا از آنجا به دزفول و سپس با یک هواپیمای سی 130 به تهران منتقل کردند .
معالجات اولیه انجام شد ولی برای تکمیل معالجات به اسپانیا اعزام شدم و پس از مدتی با اتمام دوره درمان به کشور عزیزمان بازگشتم . حالا بعد از سالها که از آن ماجرا می گذرد باخودم فکر می کنم که چگونه من از این ماجرا جان سالم  به در بردم. برابر دستور العمل پروازی اجکت در آن ارتفاع و با سرعت مافوق صوت با مرگ همراه است ولی من به لطف خداوند از این ماجرا جان سالم بدر بردم.

_____________________________________________________________

منبع: sajed.ir (برداشتی آزاد از صنایع هوایی)


Viewing all articles
Browse latest Browse all 253

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>