Quantcast
Channel: هوانورد
Viewing all articles
Browse latest Browse all 253

سرهنگ کهتری، ناجی آبادان - بخش پایانی

$
0
0

 

 ______________________________________________________________________

>> تذکر مهم:هرگونه برداشت از مطالب وبلاگ هوانورد، مشروط به درج نام و لینک هوانورد (newcoy.persianblog.ir) می باشد. بازنشر بدون رعایت این موارد شرعاً و اخلاقاً مجاز نمی باشد.

______________________________________________________________________

 استقرار در آبادان

روز دوم آبان 1359 سرهنگ کهتری نیروهایش را بعد از یک ماه سرگردانی، در چند مدرسه در آبادان مستقر کرد. از همان روز اول گروههای شناسایی مشخص شدند و قرار شد که موقعیت و امکانات دشمن را در اولین فرصت بررسی وبرای تنبیه آن تدبیری بیندیشند.
گروه اول که شب به شناسایی رفتند، هنگام بازگشت خبرهای ناخوشایندی را با خود آوردند، خبر از خیز دشمن برای شکستن مقاومت خرمشهر و تصرف آن شهر. سرهنگ با فرماندهان همراهش جلسه ای را تدارک دید. دسته جمعی به این نتیجه رسیدند که کاری برای دفاع از خرمشهر انجام دهند. هنوز جلسه آنها به پایان نرسیده بود که خبر تلخ سقوط خرمشهر بین نیروها پیچید واشکهای آنان را بر گونه هایشان سرازیر کرد. روز چهارم آبان 1359 از غمبارترین روزهای زندگی سرهنگ به شمار می رود.
- اگر گذاشته بودند به مسیرمان ادامه دهیم و زودتر در خرمشهر مستقر شویم، دشمن نمی توانست به حریم آن شهر وارد شود.
با سقوط خرمشهر، مردم آبادان که غافلگیر شده بودند، با وحشت و هراس با هر وسیله ای که داشتند، تلاش می کردند از آبادان خارج شوند.
روز سوم استقرار گردان بود که از سرهنگ خواستند که با یک گروهان، خطوط مقدم جبهه را شناسایی کند. گروهان سوم به همراه سرهنگ، مامور انجام شناسایی شدند. چند دستگاه اتوبوس به منطقه آمد و همه سوار شده و حرکت کردند. هیچ کس منطقه را به خوبی نمی شناخت. از یک راهنما که توسط قرارگاه معرفی شده بود، خواستند آنها را به خط مقدم نبرد راهنمایی کند. در بین راه سرهنگ به آن راهنما مشکوک شد و اتوبوسها را برگرداند. بعدها معلوم شد که راهنما از عناصر نفوذی منافقین بوده و تصمیم داشته گروهان شناسایی را تحویل نیروهای دشمن دهد. عناصر نفوذی و مزدور به اشکال مختلف از قبیل خبرچینی، ایجاد شایعه و جنگ روانی و استراق سمع به دشمن یاری می رساندند.


ورود دشمن به ذوالفقاریه

روز نهم آبان ساعت نه صبح، وانت باری به رانندگی یک غیرنظامی با عجله و هراس وارد محوطه گروهان شد. او دریاقلی سورانی، اوراق فروشی در ذوالفقاریه آبادان بود و به سرهنگ اطلاع داد که نیروهای عراقی از پلی که روی رودخانه بهمن شیر زده اند، وارد ذوالفقاریه شده اند. سرهنگ ضمن اعلام خبر تجاوز دشمن و هماهنگی با قرارگاه اروند، درخواست تعدادی اتوبوس یا وسیله نقلیه دیگر کرد تا بتواند نیروهایش را به خط مقدم ببرد.

 


تندیس شهید دریاقلی سورانی در یکی از میادین شهر آبادان

با اتوبوسهایی که تدارک دیده شد، سرهنگ نیروهایش را تا خسروآباد رساند و در آنجا آنها را پیاده و به ستون و با آرایش جنگی به سمت رودخانه بهمن شیر که نقطه ورود دشمن بود، حرکت داد. دشمن با همکاری منافقین از رودخانه بهمن شیر گذشته و وارد ذوالفقاریه شده بود. صدای تیراندازی و انفجار گلوله های خمپاره و توپ اوضاع شهر را به هم ریخته بود. سرهنگ با همراهی گروهی از تکاوران مردمی و نیروهای مردمی با نیروهای عراقی که به منطقه ذوالفقاریه نفوذ کرده بودند، درگیر شدند.

 


واحد تفنگداران دریایی دوشادوش پرسنل گردان 153 در آبادان جنگیدند

سرهنگ با شور و هیجان و با لحنی حماسی حرف می زد و نیروهایش را به در هم شکستن دشمن فرا می خواند. در حال پیشروی ناگهان ترکش خمپاره ای به قمقمه آبش اصابت کرد و بعد از شکافتن آن بر کمرش نشست و ترکش دیگری بر بازویش. فوران خون و سوزش حرارت ترکشها که رگ و پی اش را می سوزاند، مانع حرکت به سوی دشمن نمی شد. دو بی سیم چی اش در کنارش به شهادت رسیدند. دو نفر از نیروهای مردمی با دیدن این صحنه به کمکش آمدند. از دیدن زخمهایش به شدت گریه کردند. بی سیم به زمین افتاده را به دوش کشیدند و همراه او به پیش رفتند. سرهنگ با چشمانی تر نگاهی به پیکر سربازان شهید همراهش کرد.
- تقاص خون شما را از متجاوزین خواهیم گرفت.
از آن سوی بی سیم کسی فریاد می زد: جناب سرهنگ! فرمانده گروهان یکم مجروح شده است.
- او را به عقب تخلیه کنید و فرمانده دسته خمپاره انداز مسولیت او را به عهده بگیرد و پیش برود.
چند نفر از مردم آبادان و نیروهای مردمی که همراه گردان به سوی دشمن می رفتند، با دیدن لباسهای خونین سرهنگ، از او خواستند که برای مداوا به عقب برگردد. وقتی امتناع او را از عقب رفتن دیدند، با اصرار زخمهایش را سرپایی بستند و همراهش شدند.
خورشید پشت نخلهای پیش روی گردان آهسته آهسته پنهان می شد. سرهنگ با هوشیاری فرمان ورود به نخلستان را داد. چند صد متری پیش نرفته بودند که صدای فریاد یک افسر عراقی توجه اش را به خود جلب کرد که عراقیها را به مقاومت فرا می خواند. سرهنگ دست به اسلحه برد، اما شلیک نکرد و از بالای بلندی جستی زد و با افسر عراقی گلاویز شد. افسر عراقی درشت هیکل بود و دستانی قوی داشت. در یک حرکت سرهنگ را به کناری انداخت و پنجه های دستش را روی گلوی او گذاشته و با تمام توان فشار داد. راه نفس سرهنگ بند آمده بود. با دستهایش تلاش می کرد از زیر هیکل دشمن نجات یابد. سرانجام بی رمق روی زمین افتاد. ناگهان حس کرد که راه نفسش باز شد. تمام نیرویش را یک جا جمع کرد و با یک حرکت، هیکل سنگین او را به کناری انداخت. چشمها را که باز کرد، دید یکی از سربازانش با یک سرنیزه که بر سر تفنگ او بود، بهت زده او را نگاه می کند. نگاهی به افسر عراقی انداخت که پهلویش شکافته بود و خون از آن فوران می کرد.
نیروها با هدایت سرهنگ که حالا درد زخمهایش او را بیشتر آزار می داد، خیز به خیز به سوی دشمن می رفتند. از مشکلات اساسی سرهنگ در پیشروی، خودفروختگان منافق بودند که با خبرچینی و شرکت در جنگ به یاری دشمن رفته بودند.
در این گیرودار خبر رسید که گروهان سه در نزدیکی قبرستان ذوالفقاریه در محاصره افتاده و فرمانده آن کمک می خواهد. از سوی دیگر فرمانده گروهان دوم فریاد می زد که مهمات تمام کرده وبه مشکل برخورده است.
سرهنگ بلافاصله دستور داد تفنگ 106 میلی متری را از روی جیپ باز کردند و مهمات مورد نیاز آنها را با همان جیپ فرستادند. از آنها خواست گروهان سوم را هم پشتیبانی کنند. نیروهای باقی مانده را به حاشیه رودخانه بهمن شیر آورد. در حالی که یک خط پدافندی را سازماندهی می کرد، از آنها خواست که در پشت خاکریزی که جزر و مد رودخانه ساخته بود، پناه بگیرند. گروهان دوم و سوم هم به آنها ملحق شدند.

ماموریت گردان با سرافرازی به پایان رسیده بود و نیروهای دشمن با تحمل تلفات سنگین و به جای گذاشتن ادوات و تجهیزات از پلی که آمده بودند، به آن سوی بهمن شیر گریخته بودند.
یک افسر عراقی که به اسارت در آمده بود، می گفت: «صدام دیروز در مراسم بازدید از لشکر ما، دستور داد که به سوی آبادان بروید. خواربار نبرید. سوخت زیاد با خود حمل نکنید. همه چیز در آبادان برای شما مهیاست. فردا در میدان شهر از شما سان خواهم دید. خبرچینهای ما گفته بودند که هیچ نیروی نظامی از ایران در آبادان وجود ندارد و آنها همه چیز را برای ورود ما مهیا کرده اند."
سرهنگ کهتری و نیروهایش این آرزوی سردار قادسیه را نقش بر آب کرده بودند. گویی که این شعر مصداق عینی یافته بود:

هر بیشه گمان مبر که خالیست --- شاید که پلنگ خفته باشد

نیروهای عراقی یک بار دیگر هم برای عبور از پلی که روی بهمن شیر نصب کرده بودند، تلاش کردند که با هوشیاری و پایمردی سرهنگ و مردان وفادارش راه به جایی نبردند و با تحمل تلفات و خسارات فراوان عقب نشستند.
نهم آبان را بسیاری از کارشناسان نظامی، نقطه عطفی در تاریخ جنگ ایران و عراق می دانند. از این روز به بعد بود که عراق از حالت تهاجمی و پیشروی بی وقفه باز ماند و حالت دفاعی به خود گرفت. ارتش عراق از این ضربه کاری کمر راست نکرد. خواسته صدام این بود که آبادان را تصرف کند. اگر این اتفاق رخ می داد، کسی نمی دانست که بعد از آن چه می شد. با سقوط آبادان، خرمهشر و ماهشهر و به دنبال آن خوزستان از دست می رفت.

عبور از بهمن شیر

با عقب نشینی دشمن، گردان 153 مواضعش را در حاشیه رودخانه مستحکم کرد. گروه شناسایی اعزامی گردان که به آن سوی رودخانه رفته بود، خبر آورد که عراقیها از ترس عبور نیروهای ایرانی از رودخانه، سنگرهایشان را تخلیه کرده و در فاصله زیادی از رودخانه مستقر شده اند. سرهنگ با آگاهی از این خبر، تعدادی قایق فراهم کرد و از شامگاه همان روز نیروهایش را به سرعت از بهمن شیر عبور داد و در سنگرهای ایجاد شده توسط دشمن در آن سوی رودخانه و در نزدیکترین موضع به دشمن  مستقر ساخت. او سنگرهای زیادی را در کنارشان دید که خالی مانده بود. پیکی را به ذوالفقاریه فرستاد و از ستاد نیروهای مردمی خواست که تعدادی از نیروهای ژاندارمری و نیروهای مردمی را به این سوی رودخانه اعزام کند.
موقعیت گردان در جنوب غربی بهمن شیر تثبیت شده بود. سرهنگ شبها را در یک سنگر کالیبر 50 در کنار سربازها می نشست و هر لحظه با بی سیم با سنگرهای دیگر ارتباط می گرفت و خسته نباشید می گفت. روزها هم یک موشک انداز آرپی جی به دست می گرفت و با کمکهایش سنگر به سنگر به نیروهایش سر می زد و حال آنها را می پرسید. اگر بچه ها برای چند ساعت صدایش را نمی شنیدند، نگرانش می شدند و بی تابی می کردند.
آفتاب صورتش را سوزانده و ظاهرش را تغییر داده بود. پنجاه و پنج روز بود که در کنار آب زندگی می کرد، اما نتوانسته بود تنی به آب بزند. پاهایش آن قدر در پوتین مانده بود که وقتی بیرون می آورد به گوشتی می ماند که در آب جوش انداخته شده باشند. زخمهایش از ترکش خمپاره در اولین روز پیشروی، عفونی شده بود و درمانش مشکل.
روزی در سنگر دیده بانی بود که تانک دشمن موضع آنها را شناسایی و با شلیک گلوله ای آن موضع را منهدم کرد. سرهنگ زخمی شد و یکی از همراهانش شهید.
آوازه سرهنگ کهتری و نیروهای دلاور گردان 153 پیاده لشکر 77 خراسان چنان بین نیروهای دشمن ترس و وحشت ایجاد کرده بود که خواب را از چشمهای آنها ربوده بود. صدام برای سرش جایزه تعیین کرده و به منافقین اعلام کرده بود که هر کس سر کهتری را بیاورد، جایزه کلانی دریافت خواهد کرد.

ناجی آبادان

گروه زیادی از مردم آبادان وقتی خبر شکست دشمن را شنیدند، به خانه و کاشانه شان بازگشتند. خبر رشادت و مردانگی سرهنگ کهتری و گردان 153 در میان مردم قدرشناس آبادان دهان به دهان می گشت و هر وقت نام او را می شنیدند با احترام از او به عنوان «ناجی آبادان» نام می بردند. بسیاری از آبادانیها فرزندانشان را کهتر نامیدند. کسی در آبادان و خرمشهر نبود که نداند ناجی آبادان کسی جز سرهنگ منوچهر کهتری نیست. مردی که برای تحقق پیروزی، پنجاه و پنج روز بدون اینکه بتواند استراحت کافی کند و یا حتی آبی به بدنش بزند و در حالی که زخمهای فراوانی از ترکش خمپاره ها بر تنش نشسته بود، بی سیم به دست از این سنگر به آن سنگر و از این منطقه به آن منطقه می رفت.
سرهنگ کهتری بعدها در جریان عملیات ثامن الائمه (شکست حصر آبادان) و در سایر عرصه ها نیز منشاء خدمات فراوان شد.


ماجرای دریاقلی در یکی از دروس سال ششم ابتدایی انعکاس یافته است

هر چند که گفته اند گذر زمان، غبار فراموشی بر روی خاطره ها می نشاند، ولی در آبادان بعد از سه دهه هنوز هم نام و یاد ناجی آبادان دلها را به وجد می آورد. آنها وقتی در مقابل تندیس دریاقلی سورانی در شهر آبادان می ایستند، ناخواسته زمزمه می کنند: آیا قهرمان و ناجی آبادان به اندازه دریاقلی که فقط خبر نفوذ دشمن به ذوالفقاریه را به سرهنگ کهتری داده بود، جایگاه نداشت که نشانی از بزرگی او را در یکی از میدانهای آبادان به یادگار بگذارند.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 253

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>