Quantcast
Channel: هوانورد
Viewing all articles
Browse latest Browse all 253

مردی که با ترس بیگانه بود

$
0
0

خاطراتی کمتر شنیده شده از شهید عباس دوران از زبان دوست و همرزمش سرتیپ خلبان جانباز محمد عتیقه‌چی


در ستاد نیروی هوایی دوشان‌تپه (روستایی واقع در اطراف تهران) یک ناهار خوری بود که قبلاً کره ای ها استفاده می کردند و اسمش را هم گذاشته بودند«یاشی». آن زمان مستشاران کره جنوبی توی مهر آباد، تعمیرات هواپیماهای نظامی انجام می‌دادند. حتماً کره ها تکنولوژی اف4 را از آمریکایی‌ها یاد گرفته بودند.

محل کارشان مهر آباد بود ولی ناهارخوری‌شان دوشان‌تپه! به هر حال بعد از این که مستشارها رفتند، این ناهار خوری به اسم کره ای ‌ها ماند. چون محل بزرگی بود تبدیلش کردند به کلاس های عقیدتی سیاسی برای کسانی که بعد از انقلاب از نیروی هوایی پاکسازی شده بودند. این اشخاص معلق از کار بودند و در کلاس هایی که از صبح تا ظهر بود شرکت می‌کردند. خیلی‌ها شاگرد این کلاس ها بودند. هنوز بیست روز از شروع کلاس‌ها نگذشته بود که جنگ شروع شد! خیلی از افرادی که تنها بعد از این کلاسها بیرون آمدند، قهرمان جنگ شدند. یکی از این قهرمان‌ها عباس دوران بود. عباس دوران جزو پاکسازی شده ها بود و در این کلاس ها شرکت می کرد. من یادم نمی‌آید زمان شاه خیلی مذهبی باشد. خدا را همه قبول دارند ولی روی شناختی که ما در زمان شاه از او داشتیم، دوران یک وطن دوست واقعی بود.

دوران در سال53، دوره آموزشی‌اش را توی شیراز می‌گذراند، به علاوه خودش هم شیرازی بود. با سه نفردیگر در یک ماشین آریا بودند که در جاده شیراز تصادف می‌کنند. آن سه نفر کشته شدند ولی عباس زنده ماند ولی زنده متلاشی بدنش خرد و خاکشیر شده بود. یک جای سالم نداشت همه بدنش پلاتین بود وقتی بهترشد و برگشت پایگاه نمی توانست پرواز کند، هنوز زجر می‌کشید و درد داشت. در شرایطی بود که راحت می توانست از نظر پزشکی پرواز را بگذارد کنار ولی این کار را نکرد؛ غیرتش اجازه نمی‌داد بعد از مدتی شروع کرد به پرواز و پروازش هم خیلی خوب بود.

دوران یک تافته جدا بافته بود. چیزی به اسم ترس در وجودش نبود یعنی این بشر اصلا نمی دانست ترس یعنی چی! نه فقط در پرواز بلکه خیلی راحت جلوی تیمسارش هم می ایستاد و حرفش را می زد. یک بار در بوشهر از ارتفاع پایین پریده بود؛ تیمسار ربیعی (که بعد از انقلاب اعدام شد) بهش گیر داد و سرش داد و بیداد راه انداخت. دوران اصلاًحالی‌اش نبودکه این کی هست؛ از داد و بیداد نمی ترسید و ایستاده بود و حرف خودش را می‌زد. گفت: آقا من این کار را کردم! حالا می‌خوای درجه‌ام رو بگیری. می‌خوای اخراجم بکنی. تبعیدم می‌کنی. کار دیگه می‌تونی بکن! سر همین بلبل زبانی‌ها سه ماه درجه‌اش را عقب انداختند، یا گاهی با فرمانده گردان‌ها درگیر می‌شد. آن موقع با الآن خیلی فرق داشت؛ درجه اهمیت داشت. خیلی افراد بودند جرئت نداشتند از خودشان دفاع کنند و مجبور می‌شدند ساکت باشند و از کنار خیلی اتفاق‌ها رد بشوند ولی عباس، آدمی نبود که از چیزی وحشت داشته باشد. با این حال، آدم کم حرفی بود یعنی اگر چهار ساعت پیش ما می‌نشست، بر عکس من که خیلی حرف می‌زنم، چهار کلمه هم نمی‌گفت. اصلاًکاری به کسی نداشت.

ما با هم دوست بودیم؛ خیلی زیاد. بعد از انقلاب که من در همدان فرمانده گردان بودم، دویست، سیصدتا ویدئو به خلبان‌ها داده بودند و البته پولش را هم گرفته بودند منتها گفته بودند ممنوع است و حق استفاده ندارید ولی ما استفاده می کردیم. عباس عاشق فیلم‌های پلیسی بود. بعضی وقتها که بیرون بودیم، وقتی برمی‌گشتیم می‌دیدیم دوتا فیلم گذاشته زیر دمپایی جلوی در. آن موقع که همدان بودیم پسرش امیرعلی هم هفت، هشت ماهه بود. امیرعلی موقع شهادت پدرش فکرمی‌کنم یک سال دو، سه ماهش بود.

قبل از جنگ خیلی‌ها بودند که ادعای‌شان می‌شد، خوشبختانه این جنگ، روی خیلی‌ها را کم کرد. بعضی‌ها البته تعداد معدودی، به عناوین مختلف از پرواز جنگی فرار می‌کردند ولی عباس دوران با آن بدن داغون بهترین پروازها را انجام می داد.

حتی خانمش که می‌خواست برود بیمارستان، چون پرواز جنگی داشت، یکی دیگر را فرستاد دنبالش و خودش رفت پرواز در حالی که می‌توانست این پرواز را بدهد به کسی دیگر. وقتی هم که پاکسازی‌اش کردند و با شروع جنگ دوباره برگشت، اصلاً برایش مهم نبود، کار خودش رامی‌کرد. عباس، این حرف‌ها حالی‌اش نبود.

هر مأموریتی به عباس می‌دادند «نه» توی کارش نبود، اصلاً برایش فرق نمی کرد؛ هر کاری بهش می‌گفتی؛ حتی جنگ زمینی که اسلحه دستت بگیر و برو جبهه. دنبال خطر بود. در دوران جنگ به تعدادی از خلبان‌ها که زیاد پرواز جنگی رفته بودند درجه دادند از جمله به شهید دوران و شهید یاسینی. به دوران درجه سرهنگ دومی دادند و دیدند توی بوشهر جایی ندارند تا نگه‌اش دارند و شغلی بهش بدهند او را به عنوان معاون عملیات پایگاه فرستادند همدان. یک روز به من گفت: محمد، من هنوز یک گردان را نمی‌تونم بچرخونم، چطور منو فرستادن این جا؟! من خجالت می‌کشم چون برام زیاده، نمی‌تونم این درجه را قبول کنم.

دلداری‌اش دادم و گفتم؛ تو بیا، کمکت می کنیم. یک هفته صبر کرد و گفت: آقا من نمی‌تونم عملیات رو بچرخونم. می‌خوام مثه یه خلبان معمولی تو گردان وایستم. درجه هم نمی خوام. البته درجه اش را نگرفتند ولی عباس با درجه سرهنگی، و عین یک خلبان معمولی پرواز می کرد واقعاً هم پروازهای قشنگی کرد.

اسم یکی از پروازهایش مروارید بود. با کابین عقبی شهید حسین خلعتبری رفتند خلیج فارس و یک روزه، هشت تا ناوچه عراقی را زدند و همه را فرستادند زیر آب. در این گیرودار، ناوچه پیکان با ناوچه‌های عراقی درگیر می‌شود و محاصره اش می‌کنند و درخواست کمک می کند. در این درگیری، ناوچه پیکان هم موشک می‌خورد و غرق می‌شود. اصلاً نیروی دریایی عراق در ام القصر را چند نفر فلج کردند؛ عباس دوران، حسین خلعتبری، رضا یاسینی و منوچهر محققی. بعد از آن دیگر اسمی از نیروی دریایی عراق وجود نداشت یعنی در آخرین حمله ای که ناوچه پیکان غرق شد، نیروی دریایی عراق هم جمع شد.

آن افراد وقتی در پایگاه بوشهر بودند در دریا خیلی عملیات داشتند. تنها ناوچه نزدند، سکو های البکر و الامیه و چند تا سکوی صادراتی را هم زدند. این طوری صادرات نفت عراق هم فلج شد طوری که از طریق اردن لوله کشیدند و از آنجا صادر می‌کردند.

پروازهای بغداد واقعاً پروازهای مشکلی بود. صدام اعلام کرده بود که بغداد امن‌ترین جاست و در سال 61 کنفرانس سران عرب را انداخته بود آنجا. کشورهای عربی نگران این بودند که نکند ایران بغداد را بزند ولی صدام اطمینان داده بود که این قدر پدافند ما قوی است که هیچ هواپیمایی نمی‌تواند به بغداد نفوذ کند و واقعاً هم درست می‌گفت. سه ریل دایره شکل، مثل سه حلقه تو در تو پدافند بغداد بود؛ یکی خارج از شهر، یکی چسبیده به دور شهر و یکی هم وسط شهر. در هر کدام از این ریل‌ها در یک مساحت زیاد، انواع و اقسام موشک کار گذاشته بودند و گوش تا گوش ضد هوایی خوابانده بودند. از هر کدام که در می‌رفتی گیر بعدی می‌افتادی. چه ارتفاع پایین پرواز می‌کردی چه بالا، می‌زدند و خیلی کم اتفاق می‌افتاد کسی سالم برود و برگردد. ما برای اینکه ثابت کنیم بغداد هم امن نیست باید کاری می‌کردیم. برنامه متمرکز شد روی پالایشگاه بغداد؛ بغل گوش صدام، آن هم وقتی که کنفرانس در حال برگزاری بود. کاری دشوار تر از این نمی‌شد کرد. دستور یک مأموریت از طرف ستاد نیروی هوایی رسید: در زمان برگزاری کنفرانس، بروید بغداد! یک پرواز دو فروندی گذاشتند برای بغداد؛ سرهنگ محمود اسکندری، باکابین عقب ناصر باقری و عباس دوران با کابین عقب منصور کاظمیان.

این انتخاب داوطلبی نبود. معمولاً پروازهایی که یک خرده بو می‌داد و خطرناک بود، محمود اسکندری می‌رفت. هرروز تو یک پایگاه بود و مثل قربانی، مرتب می‌فرستادنش جلوی خطر. بدترین پروازها و سخت‌ترین پروازها را محمود انجام می‌داد. عراقی ها یک پل زده بودند روی اروند بین آبادان و خرمشهر. خرمشهر دست عراقی‌ها بود و آبادان هم محاصره و راحت می‌توانست به آبادان حمله کند. این پل زیر آب بود؛ هر موقع می‌خواستند می‌کشیدند بالا و نیروها و تانک‌هایشان را رد می‌کردند و دوباره می خواباندند و این می‌رفت کف آب. ما حداقل پنج، شش هواپیما در زدن این پل از دست دادیم و بچه ها یا اسیر می‌شدند یا شهید. محمود اسکندری این پل را زد. رنگ سفید پل را که از زیر آب سایه می زد در گیرو دار پرواز دید و زد و پل را داغون کرد. یکی از عللی که توانستیم خرمشهر را آزاد کنیم زدن همین پل بود. پروازهایی کرده واقعاً بی نظیر ولی متاسفانه هیچ اسمی از او نیست در حالیکه در تمام عملیات‌ها بوده. به هر حال کسانی را فرستادند بغداد که واقعا نمی دانستند ترس چیست و عاشق همچین کارهایی بودند. چهار تا خلبان؛ یکی از یکی بهتر. یکی از خصوصیات آقای منصورکاظمیان که خوبی‌اش است و ایرادش نیست، این است که خیلی خونسرد و آرام بود؛ طوری که آب [تو دلش] تکان نمی‌خورد. بارها می‌شد که با خود من پرواز داشت، خیلی آرام می‌گفت: محمد پشت سرمون یه هواپیماست. به همین راحتی! خب بابا، زودتر بگو!

روز رفتن دوران، من برای یک مرخصی 48 ساعته از همدان آمده بودم تهران. این‌ها می نشینند تا بیریف کنند، بیریف کردن ما شاید یک ساعت طول می‌کشید که بگوییم چکار کنیم، چی کار نکنیم ولی عباس یک ربع بیشتر بیریف نمی‌کرد. می‌گفت: از اینجا بلند می‌شیم می‌ریم بغداد پالایشگاهش رو می‌زنیم و از اینجا برمی‌گردیم و می‌نشینیم. خیلی راحت و سر بسته. بیریف کردند و قرار گذاشتند که هرکدام مشکل پیداکردند آن یکی مأموریت را انجام بدهد.

در هواپیمای شکاری، دسته ای وجود دارد به نام کامان سلکتور که اگر به حالت عمودی باشد، کابین عقب می‌تواند موقع سانحه با کشیدن آن، هم کابین عقب هم کابین جلو را از هواپیما بپراند بیرون ولی اگر به حالت افقی باشد فقط خودش می‌پرد. همة ما چه در زمان صلح، چه جنگ به کابین عقب می‌گفتیم این دسته را به حالت عمودی بگذار چون کابین جلو درگیر کار است، ممکن است حواسش پرت شود یا تیر بخورد یا بیهوش بشود، در هر حال او هم پرت شود بیرون و توی هواپیما نماند. عباس به عکس، موقعی که سوار هواپیما می‌شود به منصور می‌گوید: اگه مشکلی بود خودت بپر بیرون، به من کاری نداشته باش. من نمی‌خوام زنده بمونم و با این همه پلاتین توی تنم بیفتم دست عراقی‌ها.

در آن پرواز محمود اسکندری لیدر شد و دوران هم شماره دو. بلند شدند به سمت بغداد که پالایشگاه بغداد را که بغل رود دجله بود بزنند. هردو از پدافند اول بغداد رد شدند و وارد پدافند دوم بغداد شدند که در همان پدافند دوم با موشک دوران را زدند.

ما قبل از این که به هدف برسیم یک نقطه آی‌پی (محل آماده سازی تسلیحات هواپیما) داریم؛ چیزی حدود 30 کیلو متر فاصله با دشمن که یک فرصت تقریباً سه دقیقه ای است و آن قدری نیست که آن‌ها بتوانند آماده بشوند. ما یا تو رادیو می‌گوییم آی‌پی یا علامت می‌دهیم و در این نقطه، هدف قشنگ در تیر رس است یا خودش را می بینی یا نقطه نشانی‌هایش را. وقتی لیدر، نقطه آی‌پی را اعلام کرد دسته می فهمد که داریم به هدف می رسیم و باید مستر سوئیچ (کلید اصلی) را روشن کند و عملیات می‌خواهد شروع شود. در این نقطه است که شماره دو باید از لیدر فاصله بگیرد و طوری بیاید که در ترکش بمب لیدر نباشد.

آقای کاظمیان که از اسارت برگشت تعریف کردکه قبل از پالایشگاه، به نقطه آی‌پی که رسیدیم، عباس گفت آی پی. فقط همین یک کلمه را گفت و من یه دفعه دیدم هواپیماآتیش گرفت و داره می‌خوره زمین. تا دستم را بردم که صندلی را بکشم دیدم رو هوا هستم و چترم باز شده. صندلی کابین عقب عمل کرد وآمد بیرون ولی عباس تو هواپیما ماند و ابتدای پالایشگاه خورد زمین و شهید شد. معلوم است موشکی که به هواپیما اصابت کرده زیر صندلی کابین جلو و صندلی جلو عمل نکرده. البته بعدها فیلم‌هایی درست کردند که خیلی با واقعیت تطبیق ندارد.

محمود اسکندری از حلقه دوم رد می شود و پالایشگاه را می زند منتها گلوله ضد هوایی طلق کابین عقب را پودر کرد و یک قسمت از صندلی و چتر را از بین برده یعنی اگر اینها می‌پریدند بیرون، اصلا چتری نداشتند و تیر در همین برخوردها آمده بود داخل کابین و گردن آقای باقری را تکه پاره کرده بود. به هرحال این دو نفر زنده برگشتند ودر همدان نشستند. این اتفاق روز قبل از کنفرانس بود و باعث شد کنفرانس لغو شود.

از عباس دوران فقط یک جفت پوتین آوردند. عراقی‌ها پوتین او را برای خانواده اش فرستادند که می‌گفتند دوتا پای قطع شده تویش بود با یک مشت استخوان سوخته. بعد از شهادت عباس، دیگر خانواده اش را ندیدم فقط میدانم علی مهندس شده و با مادرش در شیراز زندگی می‌کنند.

محمود اسکندری هم که این همه پروازهای خطرناک رفته بود در سال 72 در یک تصادف در بزرگراه آزادگان دستش قطع شد و بر اثر خونریزی فوت کرد.

__________________________________________________________________

منبع:ravayatgar.org (به نقل از ماهنامه فرهنگی، اجتماعی سیاسی فکه سال یازدهم شماره 130 و 13)


Viewing all articles
Browse latest Browse all 253

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>