به یاد فرمانده دلیر لشکر ۲۶ نوهد (نیروی ویژه هوابرد)، تیمسار سرلشکر شهید حسن آبشناسان
- تموم شد آقا.
نعمتی، چند ثانیهای خیره شد به خلیل؛ بعد از روی صندلیاش بلند شد و داد زد:
- تموم شد؟
خلیل گفت:
- بله آقا، تموم شد.
نعمتی عصبانی بود:
- یعنی چی تموم شد؟! انشات همین دو سه خط بود که خوندی بزغاله؟ مگه صد دفعه نگفتم انشاء حداقل باید دو صفحه باشد؟
خلیل گفت:
- اجازه آقا، ما که از جنگ چیزی نمیدونیم تا دربارهاش بنویسیم. هر کی بخواد از جنگ بنویسه، باید بره و جبهه رو ببینه.
آقای نعمتی داد کشید:
- بیرون، برو بیرون.
خلیل از کلاس رفت بیرون؛ از پنجرهای که به سمت حیاط بود نگاهش کردم. آقای نعمتی دوباره همان حکایت تکراری را برای بچهها تعریف میکرد:
- ... به سن و سال شما که بودم، یک بار انشاء نوشتم، از طرف تلویزیون و روزنامهها اومدن باهام مصاحبه کردن. ولی خیلی از شماها به ول گشتن و مفت خوری عادت کردین...
خلیل دفتر انشایش را گذاشت روی پلههای کنار حیاط و پرید بالای میله بارفیکس و شروع کرد به بارفیکس رفتن. بارفیکس رفتن خلیل حرف نداشت. معلم ورزشمان میگفت هر کس بتواند نصف خلیل بارفیکس برود، بهش نمره بیست میدهم. خلیل بیست و چهار پنج تا بارفیکس میرفت.
از آن روزی که خلیل از سر کلاس انشاء رفت بیرون و به بارفیکس آویزان شد، تا چند پنجشنبه دیگر ندیدمش. بچهها می گفتند با حمید نادری که او هم همکلاسیمان بود، رفته جبهه.
درست، شش پنجشنبه از رفتن خلیل گذشته بود که مستخدم مدرسه، آقای بهنام، سر صبح نامهای را بهم داد. خلیل از جبهه نامه فرستاده بود.
آقای بهنام گفت نامه دو روز است به دستم رسیده و یادم رفته بهت بدهم. نامه را خواندم. بچههای کلاس فهیمده بودند که خلیل نامه فرستاده؛ اما هر کاری کردند تا نامه را برایشان بخوانم موفق نشدند و گفتم که باید تا زنگ آخر صبر کنند. زنگ سوم آقای نعمتی آمد. آقای نعمتی داشت روی تخته سیاه، موضوع انشاء هفته آینده را مینوشت که دستم را بالا گرفتم و گفتم:
- آقا اجازه؟
نعمتی برگشت سمت من:
- چیه؟ میخوای داوطلب انشاء بخونی؟
گفتم:
- نه آقا؛ خلیل نامداری نامه فرستاده از جبهه. نوشته که تو کلاس بخونیمش.
آقای نعمتی گفت:
- بیا بخون ببینیم چی نوشته.
رفتم پای تخته:
«به نام خدا
آقای نعمتی سلام. من برای نوشتن انشاء با موضوع جنگ آمدم جبهه. اولش خیلی سخت بود. چون سن ما کم بود و نمیگذاشتند بیایم جبهه. من با حیمد آمدم.
آقای نعمتی، برای نوشتن از جنگ باید آمد جبهه و اینجا را دید و درباره آن نوشت.
آقای نعمتی، شما همیشه میگفتید انشاء باید دو صفحه باشد؛ ببخشید اگر انشاء من یازده صفحه است. اینجا اگر کسی واقعا بخواهد انشاء بنویسد، از سی صفحه و حتی صد صفحه هم شاید بیشتر بشود. ما اینجا دو روز معطل بودیم تا تقسیممان کردند. روزهای اول کسی تحویلمان نمیگرفت و حتی اسلحه هم دستمان نمیدادند. روز چهارم، یک خمپاره توپ خورد کنار سنگر ما و پای حمید از زانو قطع شد. یک دوست هم پیدا کرده بودیم که اهل اصفهان بود. وقتی عراقیها توپ شلیک کردند او گردنش کنده شد و مرد و من خیلی گریه کردم. آقای نعمتی، برای حمید هم گریه کردم؛ این قدر خون از پایش رفت که بیهوش شد.
چند روز بعد از این که پای حمید قطع شد، با یک پیرمرد آشنا شدم که لباس کاموایی سبز تنش بود. خیلی مهربان بود و قد بلندی داشت و هیکلی ورزیده. سبیلهایش هم بلند بود. از خوراکیهای خودش، به من هم میداد. بهم گفت همین که آمدهام جبهه، کلی دل و جرأت داشتهام. آقای نعمتی، روزهای اول فکر میکردم او گروهبان است، چون درجه روی شانههایش نبود؛ ولی بعدا فهمیدم که اسمش سرهنگ حسن آبشناسان است.
آبشناسان فرمانده کلاه سبزهای ارتش ایران بود. آقای نعمتی، آبشناسان خیلی زور داشت، دوبرابر من بارفیکس میرفت. بهش میگفتند شیر صحرا. اینجا همه او را میشناختند و بهش احترام میگذاشتند. یکی از ارتشیهای میگفت صدام برای سر آبشناسان جایزه گذاشته است. شبها، بعضی وقتها به جای من و چند نفر دیگر که نمیتوانستیم تا صبح بیدار بمانیم، نگهبانی میداد.
آقای نعمتی، چند وقت پیش، همین آبشناسان، فرمانده کلاهسبزهای عراق را که اسمش ژنرال قادر عبدالحمید بود، اسیر کرد. میگفتند با هشت نفر، چهل کیلومتر رفته تو خاک عراق و قادر عبدالحمید را دستگیر کرده.
آقای نعمتی، دلم می خواهد وقتی بزرگ شدم، مثل آبشناسان بشوم. آقای نعمتی، آبشناسان با بچهها، عین بزرگها رفتار میکرد؛ وقتی میرفتیم پیشش، اگر نشسته بود، به ما احترام میگذاشت و از جایش بلند میشد و با ما دست میداد.
آقای نعمتی، ما تو یک منطقه جنگی بودیم که اسمش دشت عباس بود؛ یک دشت بزرگ که تپه و کوه هم داشت؛ به هر دو نفر یک چادر داده بودند. چادر آبشناسان از همه چادرها جلوتر بود و به عراقیها نزدیکتر. آقای نعمتی، آبشناسان خیلی چیزها بهم یاد داد. یک کتاب هم بهم داد که بخوانمش. اسم کتاب «خواجه تاجدار» است. حتما شما که انشاءتان خوب بوده این کتاب را هم خواندهاید.
آقای نعمتی، چند بار از طرف تلویزیونهای ایرانی و خارجی آمدند تا با آبشناسان مصاحبه کنند، ولی مصاحبه نکرد.
آقای نعمتی، اینجا دیگر نمازم را همیشه سر وقت میخوانم. تو خانه، بابام به زور وادارم میکرد که نماز بخوانم و مامانم می گفت اگر بابات بفهمد که نمازت را نخواندی تیپات میزنه.
آقای نعمتی، جبهه عین کلاس درس است. آدم اینجا خیلی چیزها میفهمد. روز اول که آمده بودیم اینجا، چیزی برای خوردن گیرمان نیامد. پای حمید هنوز قطع نشده بود. با حمید، یواشکی رفتیم تو یکی از چادرها، نمیدونستیم چادر آبشناسان است؛ دو تا کمپوت و چند تا بیسکویت کش رفتیم. آبشناسان ما را دید، اما به روی خودش هم نیاورد که ما را دیده، اصلا سرما داد نکشید، حتی شب آمد تو چادر ما و کلی با ما گرم گرفت.
آقای نعمتی، خیلی از عملیاتهایی را که ایران انجام داده، آبشناسان طراحی کرده .
آقای نعمتی، آبشناسان خیلی کم میخوابید؛ شبها فانوس چادرش دیرتر از همه خاموش میشد .
آقای نعمتی، یک روز من هم با آبشناسان و گروه هشت نفره اش رفتیم سمت عراقیها. آبشناسان یک دفترچه داشت که همه چیزها را تو آن مینوشت. با همان چند نفر همراهش، تو دشت عباس کاری کرد که عراقیها تو رادیوشان اعلام کردند یک لشگر ایرانی تو دشت عباس است.
آقای نعمتی، من مطمئن بودم که عراقیها هیچ وقت نمیتوانستن آبشناسان را بگیرند، چون او خیلی قوی بود. بهش نگفته بودم که برای چی آمدهام جبهه. دلم نمیخواست دیگه برگردم. دوست داشتم تا وقتی او تو جبهه هست، من هم باشم.
یک بار خودم دیدم که چند تا از تانکهای عراقی را درب و داغان کرد.
آقای نعمتی، حمید دلش نمیخواهد پدر و مادرش بفهمند که پایش قطع شده است. او الان در بیمارستان اهواز بستری است.
آقای نعمتی، یکی از بچههای کلاس را بفرستید دم خانه حمید نادری تا به پدر و مادرش خبر دهند؛
روزی که پای حمید قطع شد، عراقیها حمله کرده بودند سمت ما و همه فرار میکردند. حتی من هم که این همه با حمید دوست بودم فرار کردم. ولی آبشناسان حمید را کول کرد و آوردش عقب. آقای نعمتی، اگر آبشناسان حمید را کول نکرده بود، الان حمید شهید شده بود یا اسیر.
آقای نعمتی، یکی از درجهدارهای ارتش میگفت، اینجا هفت هشت تا از سرهنگها و سرگردهای ارتش از سرهنگ آبشناسان خوششان نمیآمد. چون آبشناسان مجبورشان کرده بود بجنگند و جلو عراقیها بایستند، ولی این طور که من فهمیدم، اون سرهنگها میخواستند از زیر کار در بروند و فرار کنند.
آقای نعمتی، با یکی از ارتشیها هم دوست شدم که اسمش گروهبان میرزایی بود. هیکل درشتی داشت و انگشتهای دستش اندازه خیارشور بود. میرزایی میگفت کلی از روستاهایی را که عراقیها از ایران گرفته بودند، آبشناسان پس گرفته.
آقای نعمتی، هیچ وقت فکر نمیکردم که آدمهایی مثل آبشناسان راستی راستی وجود دارند. همیشه فکر میکردم قهرمانها فقط تو فیلمهای خارجی هستند.
آقای نعمتی، تا وقتی خودم ندیده بودم، باورم نمیشد که آبشناسان از قهرمانهای فیلمهای خارجی هم قویتره.
روزهای اول دلم برای مدرسه و پدر و مادرم تنگ میشد، ولی وقتی فهمیدم آبشناسان شش ماهه پیش خانوادهاش نرفته دیگر دلتنگی نکردم.
دو سه بار به عراقیها حمله کردیم، همیشه آبشناسان جلوتر از همه حرکت میکرد.میگفت، شماها باید با فاصله ،چهل متر پشت سر من بیایید. موقع برگشتن و عقبنشینی هم او پشت سر همه میآمد و هوای همه بچههای گروه را داشت. آقای نعمتی، من هیچ وقت فکر نمیکردم آبشناسان من را تو گروهش راه بدهد.
ما تو گروهی بودیم که بهشون میگفتن نیروهای جلوزن، یعنی جلوتر از آنها به جز عراقیها کس دیگی نبود.
آقای نعمتی، گروهبان میرزایی میگفت آبشناسان شبها میرود تو خاک عراق برای شناسایی .
اینجا به جز آبشناسان هیچ کس حتی دل و جرأت این که نیم متر برود تو خاک عراق را نداشت .
دلم میخواست دو روز مرخصی میگرفتم و میآمدم تهران تا شما و بچههای کلاس را ببینم ،ولی الان که این نامه را برای شما مینویسم، بغض گلویم را گرفته است.
آقای نعمتی، سرهنگ آبشناسان شهید شده و من باورم نمیشود .
از دیروز تا حالا آنقدر گریه کردهام که اشک چشمهایم خشک شده است.
آقای نعمتی، دلم میخواهد تو جبهه بمانم تا بیشتر درباره آبشناسان بدانم و بتوانم به اندازه کتاب فارسیمان از او انشاء بنویسم.
به امید دیدار. خلیل نامداری. »
نامه خلیل را تا کردم و همین طور جلو تخته سیاه ایستادم. کلاس سکوت بود و هیچ کس جیک نمیزند. آقای نعمتی از روی صندلیاش بلند شد. عینکش را برداشت و از در کلاس رفت بیرون. از پنجرهای که به سمت حیاط بود، نگاهش کردم.
نعمتی عینکش را گذاشت روی پلههای کنار حیاط و پرید بالای میله بارفیکس و شروع کرد به بارفیکس رفتن.
از آن روزی که آقای نعمتی از سر کلاس انشاء رفت بیرون و به میله بارفیکس آویزان شد، تا چند پنجشنبه دیگر ندیدمش. بچهها میگفتند رفته است جبهه دشت عباس .
_______________________________________________________________
منبع: roze-siah.blogfa.com